نگاه هشتم |
آخرین روزهای سال 91 است .همه از آمدن «بهار» شادند ومن مثل همه سالهای طولانی عمرم غم بی حاصلی عمرخویش را دارم. همه به دنبال لباس عیدند ومن دراندوه اینکه هنوز« لباس تقوی » را برتن نکرده ام . بوی انواع مواد سفید کننده فضا را پرکرده ومن درحسرت ماده ای که «دل سیاهم » را سفید کند و.... همه غبار از خانه ووسایلش میگیرند ومن مانده ام غبار دلم را چگونه پاک کنم . همه از آمدن بهار شادند ومن درماتم از دست دادن یک سال از عمری که می توانست کارم را بسازد ونساخت ..... بهار زیباست ، طبیعت وزنده شدنش زیباتر ، آمدنش نویدبخش رحمت الهی و دوست داشتنی . اما افسوس که من بهاری نشده ام ، یک سال از عمرم گذشت بی هیچ حاصلی ، بی هیچ تحولی ومن مانده ام وقتی من قدمی به جلو برنداشته ام بهار برایم چه حاصلی دارد ؟ بازهم باید زانوی غم بغل گیرم واشک ندامت وحسرت و......
[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 5:45 عصر ] [ م حجت ]
گم شده ایم .سرگردان در کوچه های زمین .نشانی در دست مبهوت به تمام درهای بسته نگاه میکنیم .هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتاده ایم وحالا دلمان می خواهد به آن برگردیم .مرد ایستاده کنار دیوار کوچه .ماگیج وسردرگم ازکنارش رد میشویم دستمان را می گیرد .یک لحظه چشم در چشم می شویم می گوید کجا؟ می گوئیم :رهامان کن پی جایی می گردیم می گوید :من بلد راهم پی من بیایید می رسانمتان می گوئیم :نه خودمان میگردیم ،خودمان می یابیم می گوید:این کوچه زمین است نشانی شما اصلا مال این طرف ها نیست من به راهها ی آسمان داناترم تا راههای زمین می گوئیم :نه گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است ازکنارش می گذریم وباز گم میشویم بیشتر از قبل.میگوید قبل از آن مرا ازدست دهید سوال بپرسید ما می خندیم سوال؟ کی حوصله دارد چیزی بپرسد ما همه چیز می دانیم ما این قدر با این خاک پست هم عیار شده ایم که همه فراز وفرودهایش را می دانیم !مردمی پرسد مگر همه جهان همین است ؟ میگوئیم :برای ما بله !وتا بخواهد چیزی بگوید می خندیم یکی مان به مسخره می پرسد :تو اگر دانائی موهای سرم را بشمار ! وچشم های مرد به اشک می نشیند مرد خبر بزرگ است وماعادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم ودل ببندیم به خبرها ی کوچک به این که امروز چی ارزان شده ؟یا در کدام اداره میز می دهند یا .... ماخبربزرگ را تکذیب می کنیم علی را "نبا عظیم را باور نمی کنیم وعلی مجبور میشود نفرینمان کند چه نفرینی ! خدایامرا از اینها بگیر ازاین بالاتر نمیشد گفت مردمی که بودن اورا نمی فهمند باید به نبودنش گرفتار آیند می گوید : خدایا من از اینها خسته ام اینها را ازمن مرا از اینها بگیر وماتاابد در تاریکی بعد از این نفرین دست وپا میزنیم [ شنبه 91/12/19 ] [ 3:30 عصر ] [ م حجت ]
"دلـــــــم"....؟؟؟ چرا" دلــــم "پیدا نیست...؟!؟!؟ انگار" دلـــــــم" بین هزاران رنگ گم شده... نمیدانم" دلـــــــم" را کجا؛جا گذاشتم...من که حواسم جمع بود... دوست داشتم دست "دلـــــــم" را محکم بگیرم... وبیاورمش پیش خودت وبا هم بگوییم: یا علی... این روزها برایم از" تو" نوشتن سخت شده..نه اینکه فکر کنی خسته ام؛نه! این روزها "تو" زندگی ام کم شده...این روزها "او" زندگی ام هم کم شده... این روزها فقط من هستم و من...نه "تو" و نه "او" ... "تو" و "او" ندارید که...شما همیشه با همید..."تو" و "او" همیشه با همید... این "منــــــــم" که باز هم تنها شده ام...تنهــــــــــا و بی کس... می بینی حال و روز "دلـــــــــم" را... نمیدانم چرا "دلــــــــم" که میگیرد یاد تو می افتم...نگیرد نمی افتم... گاهی باید بگیرد...تنگ شود...تا یادش بیفتد... گاهی هم باید" تــــــــو " " دلـــــــــم" را محکم بگیری تا نیفتد... باید محکم دستت را بگیرد تا من نیفتم..."دلـــــــم" را میگویم... باید محکم دستت را بگیرد...و گرنه باز می افتم... دور از خودم می افتم...هم از قله ی عاشقی های "تـــــو"...هم از اوج بندگی "او"... این روزها از تو نوشتن برایم سخت شده... این روزها به دوری از "تـــــــو" نزدیک شده ام... این روزها پایم لبه ی پرتگاه دوری از "تــــــو"ست... "دلـــــــم" گرفت...دیگر وقتش رسیده که بگیرد... خدا کند بگیرد...هم خودش بگیرد؛هم دستت را... "تـــــــــو" باید بیایی و بگیری...دست "دلــــــــم" را... "دلـــــــم"دستش نمی رسد که بگیرد "تـــــــو را... بیا و دست "دلــــــــم" را بگیر...بیا "دلـــــــم" را از دست "مـــــن" نجات بده... بیا... بیا...
[ سه شنبه 91/12/15 ] [ 7:47 عصر ] [ م حجت ]
پدر چهار تا بچه اینها را گذاشت توی اتاق و گفت اینجاها را مرتب کنید تا من برگردم. میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش. یکی از بچهها که گیج بود یادش رفت. یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و اینها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد جمع کنیم، مرتب کنیم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد، بعد میرود چیز خوب برایش میآورد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که هم اینجا است. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم. آخرش آن بچه شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی میریخت به هم، هی میدید این دارد میخندد. خوشحال است، ناراحت نمیشود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن. حاج آقای دولابی [ پنج شنبه 91/12/10 ] [ 10:52 صبح ] [ م حجت ]
یکی از پاسدارانی که در خدمت آیت الله بهاءالدینی بودند ، میگفتند : حدود سال 60 بود که داشتیم از کنار مسجد امام حسن مجتبی رد میشدیم ، یکمرتبه آیت الله بهاءالدینی گفتند اینجا کجاست ؟ گفتیم مسجد امام حسن مجتبی (ع).
گفتند امام جماعتش کیه ؟ گفتیم حاج آقای خوشوقت . آیت الله بهاءالدینی گفتند : از این مسجد نور دارد به آسمان میبارد ، برویم ایشان را ببینیم . [ شنبه 91/12/5 ] [ 12:12 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |