نگاه هشتم

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ
زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،
پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد
.

داد زد و بد و بیراه
گفت!فرشته سکوت کرد


آسمان و زمین را به هم
ریخت!فرشته سکوت کرد


جیغ زد و جار و جنجال راه
انداخت!(فرشته سکوت کرد
)

به پرو پای فرشته
پیچید!(فرشته سکوت کرد
)

کفر گفت و سجاده دور
انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد
)

دلش گرفت و گریست به
سجاده افتاد
!

این بار فرشته سکوتش را
شکست و گفت:
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است.
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
!

لابلای هق هقش گفت: اما
با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟


فرشته گفت: آن کس که لذت
یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را
درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت
و گفت: حالا برو و زندگی کن
!

او مات و مبهوت به زندگی
نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود!
نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی
فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را
خرج کنم
.

آن وقت شروع به دویدن
کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که
دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند
...

او در آن روز آسمان خراشی
بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز
روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به
آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
.

او همان یک روز آشتی کرد
و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
!

او همان یک روز زندگی
کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
.

 


[ جمعه 89/5/8 ] [ 6:56 عصر ] [ م حجت ]
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.

آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.

[ دوشنبه 89/4/21 ] [ 4:20 عصر ] [ م حجت ]
حضرت ولی عصر
[ جمعه 89/4/18 ] [ 11:50 صبح ] [ م حجت ]


آورده اند: ابلیس زمانی نزد فرعون آمد، در حالی که فرعون خوشه انگوری در دست داشت ابلیس به او گفت: آیا کسی می تواند این خوشه انگور را به مروارید مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه! ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.
فرعون با تعجب گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری!
ابلیس با اشاره ای به فرعون گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟!



[ سه شنبه 89/4/15 ] [ 12:11 عصر ] [ م حجت ]

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟

آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.

استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟

مرد گفت: ...


خوب است و می توان تحمل کرد.


استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می 

کند 


پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.


[ سه شنبه 89/4/15 ] [ 11:58 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   56   57   58   59   60   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب