نگاه هشتم


 

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود


مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال

پریشانش شدو کنارش نشست


مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه


چیز
 در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و

 

نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

 

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و

گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب

می سپارد وبا آن می رود

 

 

سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت

و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق

آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت

 

 

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست

 

بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد

اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت

 

 

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را

مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست

او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

 

 

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان

دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم

 

مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی

چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری

زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم

داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده

 

در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش

 

 

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و

از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را

انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

 


پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق

رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام

و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد

از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم

من آرامش برگ را می پسندم

 


 

ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است

و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت

 

  

دوست من ....برگ یا سنگ بودن

انتخاب با توست


 



[ جمعه 89/5/15 ] [ 10:58 صبح ] [ م حجت ]
دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید، اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...

گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید.

اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد.

دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاش‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.

خدا گفت: تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی.

دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید، اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند.

سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد ...

[ پنج شنبه 89/5/14 ] [ 10:59 صبح ] [ م حجت ]
قرآن در سوره حمد که آن را ام الکتاب و مادر قرآن می نامند یک حرف مادر و کلیدی دارد و آن هم این است که: ای انسان! خیال مالکیت را از سر خود بیرون کن و هیچ کاری بی اجازه نکن نه فقط درباره دیگران حتی درباره خودت.
    پس هر جوری نپوش، هرجوری حرف نزن، هر چیزی را نبین.
    یعنی درست مثل سیستم اداری که حتی یک خودکار را بی اجازه نمی شود جابه جا کرد و برای هر کاری باید مجوزی مکتوب داشته باشی یا مثل حقوقدان ها که در محکمه اگر چیزی گفته یا می نویسند براساس یک بند یا بندهایی از قانون است وگرنه پذیرفته نخواهد شد، ما نیز هرکاری می کنیم بدون مجوز مجاز نمی باشد.
    و به قول معروف: بزن تا بریم معنا ندارد
    

[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 5:20 عصر ] [ م حجت ]


 پسر کوچک با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره اتاق به او  نگاه میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.

 ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت بازوی پسرش رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود, صدای فریاد مادر را شنید, به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر  به بهبودی کامل دست پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد. خبرنگار از او پرسید: عزیزم مثل اینکه بازوی دستت هم مجروح شده است؟

پسرک جواب داد: از نگاه شما بازویم مجروح شده است, اما من این جراجتها را بسیار دوست دارم, چون نشانه عشق مادرم به من است.

 نتیجه اخلاقی: مشکلاتی که در زندگی ما به وجود می آید,  لطف و مهربانی  خداوند به ماست و به قول شاعر:

چشمها را باید شست       جور دیگر باید دید


[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 4:54 عصر ] [ م حجت ]

وقتی بچه بودم دلم میخواست دنیا را عوض کنم .

 

بزرگتر که شدم گفتم : دنیا بزرگ
است
کشورم را تغییر می دهم .

 

در نوجوانی گفتم :کشور خیلی بزرگ
است بهتر است
شهرم را دگرگون سازم .

 

جوان که شدم گفتم : شهر خیلی
بزرگ است
محله ی خود را تغییر می دهم .

 

به میانسالی که رسیدم گفتم : از خانواده
ام
شروع میکنم .

در این لحظه آخر عمر می بینم که باید از خودم شروع می کردم ، اگر تغییر را از
خودم آغاز کرده بودم خانواده ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و جهان را به قدر توانم
تغییر می دادم.

 



[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 9:25 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب