نگاه هشتم |
[ جمعه 89/5/15 ] [ 10:58 صبح ] [ م حجت ]
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت... گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاش کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی. خدا گفت: تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی. دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد ... [ پنج شنبه 89/5/14 ] [ 10:59 صبح ] [ م حجت ]
قرآن در سوره حمد که آن را ام الکتاب و مادر قرآن می نامند یک حرف مادر و کلیدی دارد و آن هم این است که: ای انسان! خیال مالکیت را از سر خود بیرون کن و هیچ کاری بی اجازه نکن نه فقط درباره دیگران حتی درباره خودت. پس هر جوری نپوش، هرجوری حرف نزن، هر چیزی را نبین. یعنی درست مثل سیستم اداری که حتی یک خودکار را بی اجازه نمی شود جابه جا کرد و برای هر کاری باید مجوزی مکتوب داشته باشی یا مثل حقوقدان ها که در محکمه اگر چیزی گفته یا می نویسند براساس یک بند یا بندهایی از قانون است وگرنه پذیرفته نخواهد شد، ما نیز هرکاری می کنیم بدون مجوز مجاز نمی باشد. و به قول معروف: بزن تا بریم معنا ندارد [ سه شنبه 89/5/12 ] [ 5:20 عصر ] [ م حجت ]
پسر کوچک با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره اتاق به او نگاه میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... پسرک جواب داد: از نگاه شما بازویم مجروح شده است, اما من این جراجتها را بسیار دوست دارم, چون نشانه عشق مادرم به من است. نتیجه اخلاقی: مشکلاتی که در زندگی ما به وجود می آید, لطف و مهربانی خداوند به ماست و به قول شاعر: چشمها را باید شست جور دیگر باید دید [ سه شنبه 89/5/12 ] [ 4:54 عصر ] [ م حجت ]
وقتی بچه بودم دلم میخواست دنیا را عوض کنم .
بزرگتر که شدم گفتم : دنیا بزرگ
در نوجوانی گفتم :کشور خیلی بزرگ
جوان که شدم گفتم : شهر خیلی
به میانسالی که رسیدم گفتم : از خانواده در این لحظه آخر عمر می بینم که
باید از خودم شروع می کردم ، اگر تغییر را از
[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 9:25 صبح ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |