نگاه هشتم |
[ جمعه 89/7/9 ] [ 10:58 صبح ] [ م حجت ]
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ? سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
[ چهارشنبه 89/7/7 ] [ 6:27 عصر ] [ م حجت ]
خدایا مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای آگاه وراضی کن که مبادا کوچکی چیزهایی که ندارم آرامشم را بر هم ریزد [ سه شنبه 89/7/6 ] [ 6:39 عصر ] [ م حجت ]
[ دوشنبه 89/7/5 ] [ 7:15 عصر ] [ م حجت ]
[ یکشنبه 89/7/4 ] [ 8:8 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |