سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

یک سال گذشت وباز نسیم رحمت الهی در «رجب» وزیدن گرفت .

ماه مسئولیت ،مسئولیتی بزرگ برای آمادگی ورود به بهترین ماه وشبی که هزار شب است و...

ماه راز ونیاز با دوست 

ماه زیارت امام مهربانیها به عشق زیارت رجبیه جالب بود

ماه بیم وامید 

امید به  پاک شدن ،امید به احیای دوباره قلبی که با گناه مرده است ، امید به آدم شدن و«عبد» شدن یعنی چی؟

وماه بیم ،بیمی که از هم اکنون وجودم را فراگرفته ؛بیم از اینکه این ماه خدا هم بگذرد وباز من .....

که من بمانم وگناه، من ودوری از خدا ،من و زندگی بی رنگ خدا و....

بیم اینکه در رجب باشیم واز رجبیون نشویم ،که رجب را درک کنیم اما «درک نکنیم »و.....گریه‌آور


[ جمعه 92/2/20 ] [ 12:10 عصر ] [ م حجت ]

خانم م یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، می گوید: 
 
"یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
 
وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم.
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم".


[ چهارشنبه 92/2/18 ] [ 6:48 عصر ] [ م حجت ]

می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود. همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.

پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.

پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!

خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.

شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»

 هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.

 به نقل از حاج محمد اسماعیل دولابی

 


[ یکشنبه 92/2/15 ] [ 6:41 عصر ] [ م حجت ]


[ چهارشنبه 92/2/11 ] [ 4:57 عصر ] [ م حجت ]

 

ازم خواست یه روز بهش مرخصی بدم.منم گفتم برو. وقتی شب برگشت،حسابی می لنگید.اول فکر کردم تصادف کرده،ولی هرچی ازش پرسیدم،نگفت چی شده. بالاخره بعد از کلی اصرار گفت: «پابرهنه روی لوله های نفت راه رفتم!»گفتم:«تو این آفتاب داغ؟!مگه زده به سرت؟»

گفت:«این چند وقت خیلی از خودم غافل شده بودم،باید این کار رو می کردم تا یادم بیاد چه آتیشی منتظرمه!»

گفتم:«تو و آتیش جهنم؟!تو که جز خدمت کاری نمی کنی!»

گفت:«تو اینطور فکر میکنی،ولی من خیلی گناه دارم.بعضی از اشاره ها یا بعضی از سکوت های نا به جا... اینا همه گناهان کوچیکی هستن که چون تکرار می کنیم برامون عادی میشه.واس همین دائم باید حواسمون جمع باشه.»(شهیده مریم فرهانیان) 

و وای برمن با اینهمه غفلت وگناه    ..........................گریه‌آوروااااای

 


[ جمعه 92/2/6 ] [ 11:28 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب