نگاه هشتم
قرآن در سوره حمد که آن را ام الکتاب و مادر قرآن می نامند یک حرف مادر و کلیدی دارد و آن هم این است که: ای انسان! خیال مالکیت را از سر خود بیرون کن و هیچ کاری بی اجازه نکن نه فقط درباره دیگران حتی درباره خودت.
    پس هر جوری نپوش، هرجوری حرف نزن، هر چیزی را نبین.
    یعنی درست مثل سیستم اداری که حتی یک خودکار را بی اجازه نمی شود جابه جا کرد و برای هر کاری باید مجوزی مکتوب داشته باشی یا مثل حقوقدان ها که در محکمه اگر چیزی گفته یا می نویسند براساس یک بند یا بندهایی از قانون است وگرنه پذیرفته نخواهد شد، ما نیز هرکاری می کنیم بدون مجوز مجاز نمی باشد.
    و به قول معروف: بزن تا بریم معنا ندارد
    

[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 5:20 عصر ] [ م حجت ]


 پسر کوچک با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره اتاق به او  نگاه میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.

 ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت بازوی پسرش رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود, صدای فریاد مادر را شنید, به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر  به بهبودی کامل دست پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد. خبرنگار از او پرسید: عزیزم مثل اینکه بازوی دستت هم مجروح شده است؟

پسرک جواب داد: از نگاه شما بازویم مجروح شده است, اما من این جراجتها را بسیار دوست دارم, چون نشانه عشق مادرم به من است.

 نتیجه اخلاقی: مشکلاتی که در زندگی ما به وجود می آید,  لطف و مهربانی  خداوند به ماست و به قول شاعر:

چشمها را باید شست       جور دیگر باید دید


[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 4:54 عصر ] [ م حجت ]

وقتی بچه بودم دلم میخواست دنیا را عوض کنم .

 

بزرگتر که شدم گفتم : دنیا بزرگ
است
کشورم را تغییر می دهم .

 

در نوجوانی گفتم :کشور خیلی بزرگ
است بهتر است
شهرم را دگرگون سازم .

 

جوان که شدم گفتم : شهر خیلی
بزرگ است
محله ی خود را تغییر می دهم .

 

به میانسالی که رسیدم گفتم : از خانواده
ام
شروع میکنم .

در این لحظه آخر عمر می بینم که باید از خودم شروع می کردم ، اگر تغییر را از
خودم آغاز کرده بودم خانواده ام ، محله ام ، شهرم ، کشورم و جهان را به قدر توانم
تغییر می دادم.

 



[ دوشنبه 89/5/11 ] [ 9:25 صبح ] [ م حجت ]

خدای من!

تو در دنیا
گناهانم را پوشاندی در حلیکه من به ستر آنها در اخرت محتاجترم !

خدای من !

تو بر من خوبی
کردی که مرا در برابر بندگان صالحت رسوا نکردی پس روز قیامت هم مرا در برابر
همه خلایق رسوا نکن

 

هیچ فکر کرده
اید اگر ستر وپرده پوشی خدا در دنیا نبود چه میشد ؟ آیا کسی با ما ارتباط برقرار
میکرد وآیا ......

تازه در دنیا در
برابر دیدگان
 همه نیستیم اگر خدا بر اثر بی لیاقتی ما
 پرده پوشیش در قیامت ودر برابر
 همه
خلایق
 را ادامه ندهد چه خواهد
شد ؟

 

قدر
این نعمت خدا را بدانیم وبرای استمرارش در "یوم تبلی السرائر " فکری
بکنیم !

خدای من !حکم
تقدیر تو در باطن وظاهرم تا آخر عمرم جاری ونافذ است وهر زیادی وکاستی
وسود وزیان من تا ابد همه به دست تویست

خدای من ! اگر
تو مرا محروم کنی چه کسی روزیم خواهد داد ؟ اگر تو خوارم کنی چه کسی یاریم خواهد
کرد ؟

خدای من !به تو
پناه میبرم از غضب تو واز ورود خشم وغضبت

خدای من ! اگر
من شایسته رحمتت نیستم تو لایقی که بر من  از فضل بی پایانت جود وکرم کنی
  

بخشی از مناجات
زیبای شعبانیه

راستی اگر باور
کنیم روزی دهنده ویاری دهنده ما فقط خداست جای نگرانی هست ؟ باز هم جای تملق نزد
این وآن هست ؟

آیا حرص وزیاده
خواهی و تقلب و... هست ؟

بیایید گاهی هم
دعاها را
 مطالعه کنیم   واعمال
واعتقادات خود را با مضامین بلند این ادعیه به محک نقد گذارده و جایگاه خود را باز
شناسیم

 


[ شنبه 89/5/9 ] [ 12:41 عصر ] [ م حجت ]

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ
زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،
پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد
.

داد زد و بد و بیراه
گفت!فرشته سکوت کرد


آسمان و زمین را به هم
ریخت!فرشته سکوت کرد


جیغ زد و جار و جنجال راه
انداخت!(فرشته سکوت کرد
)

به پرو پای فرشته
پیچید!(فرشته سکوت کرد
)

کفر گفت و سجاده دور
انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد
)

دلش گرفت و گریست به
سجاده افتاد
!

این بار فرشته سکوتش را
شکست و گفت:
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است.
بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
!

لابلای هق هقش گفت: اما
با یک روز... با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟


فرشته گفت: آن کس که لذت
یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را
درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت
و گفت: حالا برو و زندگی کن
!

او مات و مبهوت به زندگی
نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود!
نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی
فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را
خرج کنم
.

آن وقت شروع به دویدن
کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که
دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند
...

او در آن روز آسمان خراشی
بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما... اما در همان یک روز
روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به
آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
.

او همان یک روز آشتی کرد
و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
!

او همان یک روز زندگی
کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
.

 


[ جمعه 89/5/8 ] [ 6:56 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   141   142   143   144   145   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب