نگاه هشتم |
روزی که خداوند جهان را آفرید
فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن فرشته دیگری گفت: آنرا در زیر دریا ها قرار بده و سومی گفت: راز زندگی را در کوهها قرار بده ولی خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بودآن را بیابند
در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد در این هنگام یکی از فرشتگان گفت
ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده
[ سه شنبه 90/1/9 ] [ 6:29 عصر ] [ م حجت ]
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو کن شب چهلمین، خضر خواهد آمد سال ها خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد. زیرا فراموش کرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو کنم. ======================================== گفتند: چلهنشینی کن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمین بر بام آسمان برخواهی رفت و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله کوچک تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندی را بوی نبردم زیرا از یاد برده بودم که خودم را به چهلستون دنیا زنجیر کردهام
[ سه شنبه 90/1/9 ] [ 9:53 صبح ] [ م حجت ]
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
[ دوشنبه 90/1/8 ] [ 7:8 عصر ] [ م حجت ]
خداوند درسوره اعراف داستان جماعتی به نام اصحاب سبت را بیان می کند . درتمام ادیان الهی یک روز تعطیل وجود دارد تادر آن روز به خود بپردازند که دراسلام این روز جمعه است ودرآیین یهود شنبه که به علت افراط یهودیا در مادی گرائی طلب دنیا دراین روز حرام است درحالی که دراسلام معامله هنگام نماز جمعه مکروه است . گروهی ازآنهااز در تزویر وارد شده وحوضچه هایی ترتیب دادند تا درروز شنبه ماهی ها را در آن جمع کرده ویک شنبه صید نمایند ! دربرابر این خلاف گروهی سکوت کرده ونصیحت را کارساز ندانستند وجماعتی دیگر نهی از منکر کردند .وقتی گروه دوم به این گروه می گویند نهی از منکر را رها کنید که سودی ندارد دو دلیل برای خودذکر می کنند که فلسفه امر به معروف ونهی از منکر هم همین است .گفتند "معذره الی ربکم" اولا با این کار درپیشگاه الهی به وظیفه خود عمل کرده وعذری نداریم وگناهی بر مانیست وثانیا "لعلهم یتقون" احتمال تاثیر را می دهیم ومثل شما نومید نیستیم . ودرپایان نیز قرآن می گوید عذاب الهی دو گروه را گرفت وفقط ناهیان از منکرند که اهل نجاتند . [ یکشنبه 90/1/7 ] [ 10:0 صبح ] [ م حجت ]
رفته بود زیارت امام رضا (علیه السلام) کلی گریه کرده بود چشمانش سرخ شده بود به آقا گفته بود :این همه درس خواندیم آمدیم طلبگی تا نوکری شما را بکنیم اینکه نمیشود عمری نوکری اربابمان را بکنیم ولی او را نبینیم. از حرم که باز میگشت به دلش افتاد چهل جمعه درچهل مسجد مشهد ختم زیارت عاشورا کند؛ چهل جمعه شوخی که نبود هر شب جمعه که میرسید بیقرارییش بیشتر میشد با خود میگفت کی میشود تا جمعه چهلم فرا برسد؛ هفتهها گذشت تا هفته چهلم رسید دل توی دلش نبود هیجان تمام وجودش را گرفته بود قدمهایش را بلند تر برداشت نفسهایش به شماره افتاد وارد حیاط مسجد شد کنار حوض مسجد نشت تا نفسی تازه کند دستانش را در آب فروبرد سردی آب دستانش را نوازش می دادماهی های قرمز حوض از لای انگشتانش عبور می کردند انگار به دستانش بوسه می زدند وضو یش را که گرفت وارد شبستان مسجد شد نور سبزیاز چراغ بالای محراب برروی کاشی های فیروزه ایی جلوه ایی زیبا به مسجد داده بود . گوشهای از مسجد نشست؛ زیر یکی از پنجرهها که نور چراغ برق از پنجرههایش نمایان بود. کتاب دعای کوچکش را باز کرد همان کتاب دعایی که پدرش به خط زیبای خودش نوشته بود .صفحه ی زیارت عاشورا را باز کرد؛ السلام اول را که گفت بغضش ترکید،درد و دلش گل کرد آقا تو اجازه بده، حسین جان مولا جان تو شفاعت کن تا فرزندت مهدی را ببینم. جملات آرام آرام از جلوی چشمانش میگذشت ،محانسش خیس اشک شده بود؛ قطرات اشک آرام آرام از روی گونههایش به روی زمین میافتاد. به صد سلام آخر زیارت عاشورا رسید،احساس کرد که این سلام های آخر را آهستهتر بخواند؛ دل توی دلش نبود با خود می گفت :ای کاش به جای صد سلام هزارتا سلام در زیارت عاشورا بود به سلام آخر که رسید احساس میکرد که لیاقت ندارد ناامید شده بود به سجده افتاد اللهم لک الحمد، الحمد الشاکرین لک خدایا برای توست حمد و ستایش. دلش نمیخواست از سجده سر بردارد اصلا رویش نمیشد با خود می گفت ای کاش در این سجده میمردم؛ خدا یا میشود جان مرا بگیری . خستگی چهل هفته به یک باره بر تنش سنگینی می کرد ؛ سر از سجده برداشت تا نماز زیارت بخواند تا خواست الله اکبررا بگوید نگاهش به سمت کوچه افتاد به ناگاه نور سفیدی از خانهای نمایان شد. با عجله خود را به جلوی پنجره رساند، خدایا این چه نوری است به دلش افتاده بود که نکند این همان نور مرادش باشد. دوان دوان خود را به آن خانه رساند. آنقدر عجله داشت که نفهمید اصلا کفشهایش را نپوشیده است به در خانه که رسید در باز شد وارد خانه شد خانهای گلی و سادهای بود اتاقها را یکی پس از دیگری طی کرد؛ به یکباره دلش فرو ریخت چشمش را به چشم امامش گره زد از شوق نزدیک بود جانش به در آید.به خود که آمد جسدی را دید که رویش را پارچه سفیدی پوشانده بودند به یکباره فضا سکوت بود و سکوت، آقا نگاهی به سید باقر انداخت و فرمود :چله نشینی نمیخواهد مثل این پیر زن باش خودمان به دیدنت میآییم خواست بپرسد که این پیرزن چه کرده است ؛ به منی که سالهاست قال الصادق و قال الباقر گفتهام، برتری یافته است؛ این جملات را در ذهنش مرور میکرد که دوباره آقا رو کرد به سید و گفت: این زن به خاطر حفظ حجاب و عفافش هفت سال از خانه بیرون نیامده است سید ناگهان به فکر فرو رفت و در ذهنش رضا خان را لعنت کرد؛ همینکه به خود آمد دیگر آقا را ندید. [ جمعه 90/1/5 ] [ 6:40 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |