نگاه هشتم

وقتی ایه توبه نازل شد ابلیس به آواز بلند یاران خودرا فراخواند .وقتی همه جمع شدند گفت این آیه نازل شده با وجود چنین نویدی از جانب خدا چه کنیم ؟ هرکس طرحی داد تا اینکه یکی از یارانش گفت :من این کار را بر عهده می گیرم ،گفتند چگونه ؟گفت"

آرزوی دراز دردل انسان قرار می دهم تا توبه را به تاخیر اندازد وچون مرتکب گناه شد توبه را از یادش می برم . 


[ یکشنبه 90/1/14 ] [ 10:24 عصر ] [ م حجت ]

زندگی با همه وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست

 حاصلش تن به قضا دادن و اقسردن نیست 

اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست 

زندگی خوردن و خوابیدن نیست

 زندگی جنبش جاری شدن است

 زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.

 زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف، 

یادمان باشد اگر گل چیدیم، 

عطر و برگ و گل و خار، 

همه همسایه دیوار به دیوار همند. 


دکتر علی شریعتی


[ شنبه 90/1/13 ] [ 9:26 صبح ] [ م حجت ]

یکی از مردان خدا گفته:سه مسئله از سه کتاب از کتاب های فقه خواندم و همین سه مسئله مرا کافی است:

اول:در کتاب نکاح دیدم که ازدواج با دو خواهر در یکوقت جایز نیست.
چون فهمیدم که دنیا و آخرت دو خواهرند بین این دو جمع نکردم و یکی را اختیار نمودم.

دوم:در کتاب طلاق خواندم با زنی که پیغمبر طلاق داد نباید ازدواج کرد.
چون دیدم پیغمبر دنیا را سه طلاقه کرده او را به زنی نگرفتم.

سوم:در کتاب خرید و فروش دیدم گندم را چون به گندم فروشند باید هردو به یک اندازه باشند و زیادی یک طرف حرام است.
لذا به اندازه عمر روزی طلب می کنم که مازاد حرام است.


[ پنج شنبه 90/1/11 ] [ 11:41 صبح ] [ م حجت ]

پنج مسئله از هفتصد عالم پرسیدم همه یک جواب دادند.

پرسیدم عاقل کیست؟
گفتند:آنکه دل به دنیا نبندد.

پرسیدم زیرک کیست؟
گفتند:آنکه دنیا مغرورش نکند.

پرسیدم بی نیاز کیست؟
گفتند:آنکه به داده رضا دهد.

پرسیدم فقیر کیست؟
گفتند:آنکه دائم در فکر زیاد کردن است.

پرسیدم بخیل کیست؟
گفتند:آنکه حق خدا را ندهد.


[ چهارشنبه 90/1/10 ] [ 4:27 عصر ] [ م حجت ]

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"


[ چهارشنبه 90/1/10 ] [ 11:57 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   101   102   103   104   105   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب