نگاه هشتم

پاره ای دنیا راخانه می دانند از این رو هرجور دل شان بخواهد زندگی کرده و رفتار می کنند درست مثل خانه خود که انسان به میل خود می پوشد، می نوشد و هیچکس هم حق خرده گیری و ایراد و اشکال بر او را ندارد. ولی مردان خدا دنیا را خانه نمی بینند بلکه خوان حق قلمداد کرده یعنی آن را نوعی میهمانی تلقی می کنند و اینجاست که تابع میزبان خود اند و هر کجا که او بگوید می نشینند و هرگونه که با مذاق او جور باشد می پوشند و در یک کلمه خود را یله، آزاد و رها نمی انگارند.
    یادش بخیر! در قدیم آسیاب ها آبی بود، البته در ظاهر از آب هیچ خبری نبود و آنچه به چشم می آمد دو قطعه سنگ بزرگ دایره ای شکل بودکه می چرخیدند و در میان خود گندم ها را آرد می کردند اما چرخش سنگ ها از خود نبود بلکه از چرخش آبی بود که در زیر جاری بود. و داستان ما آدم ها چقدر به همان سنگ های آسیاب نزدیک و شبیه است. چون ما هم اگر در این دنیا چرخش وگردش و حرکت و اقدامی مثبت داریم نه از خود که از خداوند است و این صریح سخن خداوند در قرآن کریم است که فرمود: آنچه از خوبی به شما برسد از اوست.


[ یکشنبه 90/2/4 ] [ 11:58 صبح ] [ م حجت ]

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد
عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد
همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد
ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد
آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده
این همه عقده تلنبار شدن هم دارد
از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد
نکند منتظر مردن مایی آقا؟!ـ
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد
ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم
عفلت از یار گرفتار شدن هم دارد



[ جمعه 90/2/2 ] [ 9:34 عصر ] [ م حجت ]

 

زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ایاز دلش سر در میآورد و نه پرنده های روی شانه هایش آواز
میخواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجمادتردید مانده بود.

خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوبارهگرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به

درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یادمیآوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم
از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییزگذاشتیم.

اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا میخواهی تا ابد به این معرفت بسنده
کنی؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که
هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو
به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو، فاصلهای تلخ
و سرد است که نامش زمستان است. فاصلهای که در آن باید خلوت
و تأمل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی
را.
و تو پذیرفتی. اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان
تازهات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم
ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی
است پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز! و زمین ایمان آورد و جهان
گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و
جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.

عرفان نظراهاری

 


[ پنج شنبه 90/2/1 ] [ 4:49 عصر ] [ م حجت ]


از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟

 گفت : چهار اصل

1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.

2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم.

3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.

4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.

 


[ دوشنبه 90/1/29 ] [ 4:54 عصر ] [ م حجت ]


[ یکشنبه 90/1/28 ] [ 11:58 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   101   102   103   104   105   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب