نگاه هشتم

در منابع تاریخی از چگونگی و زمان جدایی شبث از خوارج و توبه احتمالی او و درنتیجه عدم‌حضور در جنگ نهروان چیزی ثبت نشده است، اما به نظر می‌رسد هنگامی که پیش از وقوع جنگ، سران فکری خوارج در بحث و مناظره و محاجه مقابل امیرالمؤمنین(ع) درمانده شده و درنتیجه دوسوم سپاه خوارج توبه کرده و میدان جنگ را خالی کردند، شبث نیز با زیرکی از آن‌ها کناره گرفته است. نیز احتمال دارد وقتی که متوجه کمی نفرات خود و فراوانی سپاه امیرمؤمنان(ع) شد و هلاکت خویش را مسلم دانست، مخفیانه صفوف خوارج را ترک کرده باشد.

درباره شبث از جنگ نهروان تا شهادت امیرمؤمنان علی(ع) به مورد قابل توجهی در تاریخ برنمی‌خوریم، به‌جز روایتی که در صحت آن تردید و به احتمال زیاد دروغ است و طبری و به تبع او ابن‌اثیر آن را نقل کرده‌اند. بنابراین نقل، شبث در جنگ نهروان فرماندهی جناح چپ سپاه امیرالمؤمنین(ع) را برعهده داشته است. اگر این نقل صحت داشته باشد، باز دلیلی بر فرصت‌طلبی و تغییر موضع شبث با توجه به تغییر شرایط است. آن‌چه مسلم است، شبث بن ربعی پس از جنگ نهروان مجددا به کوفه بازگشته و به‌گونه‌ای عمل می‌کرده است که حساسیت و عکس‌العمل امیرمؤمنان(ع) را بر ضد خود برنینگیزد. به نظر می‌رسد وی از خائنانی مانند اشعث بن قیس و عبدالله بن کواء که با عملکرد و سخنان خود مورد لعن و طعن امیرمؤمنان(ع) واقع شدند، سنجیده‌تر رفتار می‌کرده است و به‌غیر از نهی از نمازگزاردن در مسجد او، از جانب آن حضرت نکوهش دیگری درباره وی نقل نشده است. مطابق نقل‌های تاریخی، شبث بن ربعی بانی یکی از مساجد ملعونه کوفه است که امیرمؤمنان(ع) مردم را از نماز گزاردن در آن‌ها منع فرموده بود.

شبث بن ربعی پس از شهادت امیرمؤمنان علی(ع) جزو اصحاب امام حسن مجتبی(ع) شد. معاویه می‌دید با خلافت امام مجتبی(ع) عملیات روانی موفق او در رویارویی با امیرمؤمنان(ع)، بی‌حاصل می‌شود و احتمال توجه مردم به شام و امام مجتبی(ع) می‌رود، سعی در براندازی خلافت آن حضرت با بهره‌گیری از خیانت رجال و سرشناسان کوفه از راه ترور و حذف فیزیکی کرد. در این راستا معاویه جاسوسانی را نزد چهار تن از اشراف کوفه از جمله شبث بن ربعی فرستاد و وعده داد هرکدام که امام حسن(ع) را به قتل برسانند، 200 هزار درهم پاداش و ازدواج با دختر معاویه و فرماندهی یکی از لشکرهای شام در انتظار خواهد بود. اقدام خائنانه معاویه مؤثر واقع شد و روزی امام مجتبی(ع) در حین نماز از سوی فرد ناشناسی هدف نیزه قرار گرفت، اما به سبب آن‌که آن حضرت در زیر لباس خویش زره پوشیده بود، توطئه قتل امام(ع) ناکام ماند. هرچند عامل یا عاملان این توطئه در تاریخ ناشناس مانده‌اند، اما با توجه به نوع موضع‌گیری و فرصت‌طلبی‌های منحصر به فرد شبث بن ربعی، می‌توان احتمال داد که وی در این توطئه دست داشته باشد.

شبث بن ربعی پس از صلح امام مجتبی(ع)، با معاویه بیعت کرد و همچنان موقعیت خود را به‌عنوان یکی از مشایخ و اشراف قبایل کوفه حفظ کرد.

پس از مرگ معاویه و روی کار آمدن یزید و در پی آن عدم‌بیعت حضرت امام حسین(ع) با یزید و هجرت آن حضرت به مکه، خبر ایستادگی امام(ع) در برابر خلافت غاصبانه یزید به کوفه رسید. کوفیان که از تسلط شامیان و تحقیر خود به تنگ آمده بودند، بهترین فرصت را برای بیرون آمدن از این موقعیت و قرار گرفتن در سایه حکومت برترین و شایسته‌ترین کس در دعوت از امام حسین(ع) یافتند. از این‌رو با ارسال پی در پی نامه‌هایی که بعضا دارای چندین امضاء بود، از آن حضرت دعوت به‌عمل آوردند تا به کوفه بیاید و مردم کوفه با بیعت و اطاعت خود، در راه آرمان‌های حضرتش جانفشانی کنند.

موج گسترده دعوت از حضرت ابا عبدالله(ع)، حتی اشراف قبایل و کسانی که سابقه خیانت و کوتاهی نسبت به امیرمؤمنان(ع) و امام مجتبی(ع) را داشتند نیز در بر گرفت. شبث بن ربعی در زمره هفت تن از اشراف کوفهاست که آخرین نامه دعوت را به سوی امام حسین(ع) فرستادند. یزید، عبیدالله زیاد حاکم بصره را با حفظ سمت به فرمانروایی کوفه برگزید و مأموریت یافت تا پیش از رسیدن امام حسین(ع) به کوفه برود و مسلم بن عقیل را که به نمایندگی آن حضرت در کوفه حضور داشت به قتل رسانده و این شهر را تحت کنترل درآورد، شبث بن ربعی از نخستین کسانی است که با شکستن عهد و پیمان خود با امام حسین(ع) به‌سوی عبیدالله زیاد شتافت و در زمره خواص او درآمد. به هنگام قیام مسلم بن عقیل، این شبث بود که همراه گروهی دیگر از اشراف خائن کوفه به خواست عبیدالله زیاد موجب پراکندگی مردم از گرد مسلم شد و چون مسلم و یاران باقی‌مانده‌اش به قصر ابن‌زیاد هجوم آوردند، شبث بن ربعی در رأس عده‌ای به‌شدت با مسلم جنگید.

هنگامی که عبیدالله زیاد کوفیان، در رأس آنان اشراف قبایل مقیم شهر را به کربلا اعزام می‌داشت، شبث بن ربعی که می‌دانست جنگیدن با امام حسین(ع) می‌تواند موقعیت او را تهدید کند، تمارض کرد و بدین‌وسیله می‌خواست از حضور در کربلا معذور باشد، اما عبیدالله عذر وی را نپذیرفت و او مجبور شد به کربلا بیاید. شبث بن ربعی که تا روز ششم محرم از رفتن به کربلا طفره می‌رفت، سرانجام از سوی عبیدالله زیاد به فرماندهی یک‌هزار نفر وارد کربلا شد و به عمر سعد پیوست. وی در روز عاشورا فرماندهی پیادگان سپاه عمر بن سعد را برعهده داشت.(16) پیش از وقوع جنگ در روز عاشورا، حضرت امام حسین(ع) در احتجاجاتی که در حقانیت خویش و بی‌وفایی و خیانت کوفیان بیان داشت، از جمله فرمود: «ای شبث بن ربعی و ای حجار ابن ابجر و ای قیس بن اشعث و ای یزید بن حارث! مگر شما به من ننوشتید که میوه‌ها رسیده و باغ‌ها سرسبز شده و تو بر لشکر آماده خود وارد می‌شوی؟» به روایتی آن‌ها پاسخ دادند ما چنین نکرده‌ایم. امام(ع) در پاسخ فرمود: سبحان الله به خدا قسم شما نوشتید. به نقلی دیگر تنها قیس بن اشعث در پاسخ گفت: ما نمی‌دانیم و نمی‌فهمیم تو چه می‌گویی، فقط یک راه داری و آن این‌که به فرمان پسرعمویت یزید درآیی.(17)


[ شنبه 89/10/4 ] [ 7:14 عصر ] [ م حجت ]

در هر برهه‌ای از تاریخ اسلام، چهره‌های سیاسی و سیاستمدارانی چندچهره وجود داشته‌اند که با موضع‌گیری‌های خاص خود در روند تحولات و حوادث تأثیرگذار بوده و بعضا باعث انحراف و تغییر شرایط در جهت منافع خویش بوده‌اند. مورخان با بررسی نقش و موقعیت این «سیاسی‌کاران» چهار تن را به‌عنوان برجسته‌ترین و زیرک‌ترین و به تعبیری برترین سیاستمداران تاریخ اسلام معرفی کرده‌اند: معاویه بن ابی‌سفیان، عمرو بن عاص، مغیره بن شعبه ثقفی و زیاد بن ابیه؛ اینان به دهاه‌العرب مشهورند. این چهار تن هر چند به سبب عدم پایبندی به ضوابط و قیود شرعی و اعتقاد به آن‌چه در دنیای معاصر «ماکیاولیسم» خوانده می‌شود، توانستند جریان تاریخ را به نفع منافع شخصی و حزبی (بنی‌امیه و در مقیاس بزرگتر، اشرافیت قریش) تغییر دهند، از دید عموم شیعه و برخی از واقع‌بینان اهل تسنن بدنامانی تلقی می‌شوند که به‌خاطر دنیای خود، آخرت بسیاری را بر باد دادند. در میان چهره‌های سیاسی برجسته و تأثیرگذار نام شبث بن ربعی ریاحی جز برای آنان‌که با تاریخ صدر اسلام سر و کار دارند و با موشکافی به حوادث آن دوره می‌نگرند، ناشناخته است. وی که در این مقاله زوایای رنگارنگ زندگی سیاسی‌اش بررسی می‌شود، به‌مراتب از آن چهار چهره پیش‌گفته، سیاسی‌کارتر و مکارتر است. این‌که چرا نام شبث‌بن ربعی در زمره داهیان عرب در تاریخ اسلام ثبت نشده، شاید یکی به سبب روش منافقانه و متلون او باشد که با وجود تغییر پی در پی موضع سیاسی، در هر موقعیتی وجهه خویش را در میان مردم حفظ می‌کرده و به همین دلیل او را به‌عنوان سیاستمدار زیرک تلقی نکرده‌اند. دیگر این‌که ممکن است مورخان، مراد از «دهاه‌العرب» را کسانی گرفته باشند که در عرصه سیاست به مقام و منصب‌های بزرگی دست یافته‌اند و چون شبث بن ربعی در طول عمر دراز سیاسی‌اش هیچ‌گاه منصب برجسته سیاسی نداشته؛ لذا در شمار داهیان عرب نامیده نشده است.

به نقل طبری، مورخ مشهور، شبث بن ربعی که از قبیله بزرگ بنی‌تمیم بود، در دوران جاهلیت فردی سرشناس به‌شمار می‌رفت. با توجه به ارزش‌های جاهلی که اعتبار و امتیاز افراد در قبایل به دارا بودن یک یا چند خصلت شیخوخیت (ریش‌سفیدی)، شجاعت، سخاوت و سخنوری بود، شبث باید از برخی از این خصایل برخوردار می‌بوده که جزو سرشناسان قبیله به‌شمار آمده است.

وی از اصحاب رسول خدا(ص) خوانده نشده و این امر نشان‌دهنده آن است که اگرچه طبق شواهد باید در عصر آن حضرت، مسلمان شده باشد، به حضور پیامبر اسلام(ص) نرسیده و لذا افتخار صحابی بودن حضرتش را نیافته است؛ با این حال، در کتب رجالی در شمار اصحاب امیرالمؤمنین علی(ع) به حساب آمده است.

در پی ارتحال وجود مقدس رسول خدا(ص) و غصب خلافت و در نتیجه انتشار خبر کنار نهاده شدن وصی و خلیفه آن حضرت در شبه‌جزیره، افراد فرصت‌طلب و قبایلی که متأثر از هیبت اسلام و اقتدار پیامبرش، این آیین را پذیرفته بودند، فرصت را برای رسیدن به مطامع خویش و بازگشت به جاهلیت مناسب دیده و جریان گسترده‌ای از ارتداد را در دارالاسلام پدید آوردند. ازجمله این افراد زنی به نام «سجاح» از قبیله بنی‌تمیم بود که ادعای پیامبری کرد و بسیاری از قبیله وی و برخی قبایل دیگر به او پیوستند. در فتنه‌ای که سجاح به‌پا کرد، شبث بن ربعی به او پیوست و مؤذن وی شد.    
جالب بودسجاح که قصد تصرف مدینه را داشت، شنید در یمامه (واقع در شرق شبه‌جزیره) کسی دیگر نیز ادعای پیامبری کرده است. لذا به سوی یمامه راند، اما توسط پیامبر دروغین دیگر یعنی مسیلمه کذاب اغفال گشت و به همسری او درآمد و درنتیجه قوای آن‌ها یکی شد. خالد بن ولید، فرمانده اعزامی خلیفه اول پس از جنگ و گریزهای سخت، سرانجام موفق به شکست و قتل مسیلمه شد و سجاح پس از اسارت و توبه، نزد قبیله‌اش بازگردانده شد. در جریان سرکوبی سخت و کشتار مرتدان، شبث بن ربعی که سخنگوی سجاح بود، معلوم نیست چگونه از آن معرکه جان سالم به‌در برد. فقط نوشته‌اند که دوباره مسلمان شد و در بنی‌تمیم به موقعیت خود بازگشت.

از شبث بن ربعی در فاصله سرکوبی مرتدان تا دوره خلافت عثمان بن عفان خبر درستی در دست نیست. در این مدت و به هنگام خلافت عمر بن خطاب شهرهای کوفه و بصره بنا گردید و بسیاری از مردم به این شهرهای نو بنیاد مهاجرت کردند. ازجمله بیشتر بنی‌تمیم به بصره رفتند و اندکی ازجمله شبث بن ربعی راهی کوفه شدند.

در اواخر خلافت عثمان، شهرهای مهم عالم اسلام که سرشناس‌ترین و برجسته‌ترین رجال مسلمان را در خود جای داده بود، یعنی کوفه، بصره و فسطاط در مصر و مدینه (مرکز خلافت) بر ضد سیاست‌های نابخردانه خلیفه و اعمال تبعیض‌ها و هتک‌حرمت‌ها قیام کردند و از هر یک گروهی به نمایندگی مردم این شهرها به مدینه آمدند تا با خلیفه اتمام حجت کنند. در حالی‌که اکثریت قاطع مردم کوفه به عملکرد خلیفه معترض بوده و 200 تن از سرشناسان آن‌ها به رهبری مالک‌اشتر به مدینه رفته بودند، شبث بن ربعی از معدود افرادی بود که حامی عثمان به شمار می‌رفتند. وی در ایام محاصره خانه عثمان ازجمله کسانی بود که به او کمک می‌رساندند.

در پی قتل عثمان و به خلافت رسیدن امیر مؤمنان علی(ع) و استقرار آن حضرت در کوفه پس از جنگ جمل، شبث بن ربعی جزو اصحاب امیرالمؤمنین علی(ع) شد. در صفین و پیش از آغاز جنگ، امیرالمؤمنین(ع) او و بشیر بن عمرو بن محصن انصاری و سعید بن قیس همدانی را نزد معاویه فرستاد تا وی را از سرکشی و جنگ و به هدر دادن خون مسلمانان بازدارند. شبث بن ربعی در سخنانی معاویه را در امر خونخواهی عثمان به چالش کشید و به‌گونه‌ای با او برخورد کرد که موجب خشم معاویه و اخراج آن‌ها شد. هنگام وقوع جنگ، شبث توسط امیرمؤمنان علی(ع) به فرماندهی قوم بنی‌حنظله منصوب شد، اما پس از نیرنگ معاویه و عمرو بن عاص در به نیزه کردن قرآن‌ها، شبث به جرگه کسانی پیوست که خواهان متارکه جنگ و آتش‌بس بودند.

با پیدایش خوارج، شبث بن ربعی به آن‌ها پیوست و به فرماندهی سپاه خوارج نیز رسید و در روستای نهروان که محل اجتماع و اعلام موجودیت خوارج بود، مستقر شد و به نقل طبری، اول کسی است که «حروریه» یعنی خوارج را موجودیت بخشید.با این حال، روایت شده شبت توسط عبدالله بن کواء یشکری به فرماندهی خوارج منصوب شد و تا پیش از وقوع جنگ نهروان خوارج در فرمان او بودند.

ادامه دارد 


[ جمعه 89/10/3 ] [ 2:22 عصر ] [ م حجت ]

ابراهیم (پسر مالک اشتر) سرهاى بریده ابن زیاد و سران دشمن را براى مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود که سرهاى بریده دشمنان را در کنار وى به زمین ریختند.

مختار گفت :
- سر مقدس حسین علیه السلام را هنگامى که ابن زیاد غذا مى خورد نزدش آوردند، اکنون حمد و سپاس خداوند را که سر نحس ابن زیاد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است !
در این هنگام ، مار سفیدى در میان سرها پیدا شد و درون سوراخ بینى ابن زیاد رفت و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و این عمل چندین بار تکرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با کفشى که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت :
- این کفش را بشوى که آن را بر صورت کافرى نجس نهادم !
مختار سرهاى نحس دشمنان را براى محمد حنفیه در حجاز فرستاد.
محمد حنفیه نیز سر ابن زیاد را نزد امام سجاد علیه السلام فرستاد، امام علیه السلام در آن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزى که سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آوردند او غذا مى خورد. از خداوند خواستم ، مرا زنده نگهدارد تا سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره غذا بنگرم . خداوند را سپاس که اکنون دعایم مستجاب شد.


[ چهارشنبه 89/10/1 ] [ 5:12 عصر ] [ م حجت ]

وى یکى از سران جنایتکار سپاه شام بود که با بى‏رحمى تمام به‏قتل و غارت خاندان وحى در کربلا کوشید و با جنایات خود، روى‏جنایتکاران تاریخ را سفید کرد.

او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتى یقین کرد که کشته مى‏شودچنین لب به سخن گشود:

اى امیر! در کربلا سه تیر سه شاخه داشتم که آن‏ها را با زهرآمیخته کرده بودم. با یکى از آن‏ها گلوى على اصغر را که درآغوش پدرش بود. دریدم. با دومى هنگامى که امام‏حسین(ع)پیراهنش را بالا زد تا خون پیشانى‏اش را پاک سازد. قلبش‏را نشانه گرفتم و با سومى گلوى عبدالله بن حسن(ع)را که‏درکنار عمویش بود. شکافتم.

مختار که جنایات حرمله را از زبان خودش شنیده بود تصمیم گرفت‏که او را به سخت‏ترین شکل مجازات کند. براى روشن شدن چگونگى‏مجازات او حدیث زیر را مى‏خوانیم:

«منهال بن عمرو که از اهالى کوفه بود، مى‏گوید: براى انجام‏حج‏به مکه رفتم. بعد از انجام مناسک حج‏به مدینه رفته به حضورامام سجاد(ع)شرفیاب شدم. حضرت پرسید: حرمله بن کاهل اسدى چه‏کار مى‏کند؟

گفتم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دست‏هاى خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: «اللهم اذقه‏حر الحدید، اللهم اذقه حر النار» ; خدایا! داغى آهن را به اوبچشان. خدایا! داغى آتش را به او بچشان.

به کوفه بازگشتم. مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده بود. بعد از چند روز، به دیدار مختار شتافتم. او را در بیرون خانه‏اش‏ملاقات کردم. به من گفت: اى منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم مانمى‏آیى و به ما تبریک نمى‏گویى و در قیام ما شرکت نمى‏کنى؟

گفتم: به مکه رفته بودم. باهم گرم صحبت‏شدیم تا به میدان‏«کناسه‏» کوفه رسیدیم. در آن‏جا مختار توقف کرد. فهمیدم که درانتظار کسى است. زمانى نگذشت که چند نفر نزد او آمده گفتند: اى‏امیر! بشارت باد که حرمله دستگیر شد. سپس دیدم چند نفر دیگرحرمله را کشان کشان نزد مختار آوردند. مختار با دیدن حرمله‏گفت: سپاس خداوندى را که مرا بر تو مسلط نمود.

سپس فریاد زد: الجزار الجزار; (یعنى آى قطع کننده)جزار حاضر شد. مختار به او روکرد و گفت: دست‏هاى حرمله را قطع‏کن. او چنین کرد. آنگاه فریاد زد: پاهایش را نیز قطع کن. جزارچنین کرد. سپس صداى مختار بلند شد: آتش بیاورید. آتش بیاورید.

طولى نکشید که با جمع کردن نى‏ها آتشى شعله‏ور شعله‏هاى آتش‏زبانه مى‏کشید. حرمله را با دست و پاهاى بریده داخل آتش‏افکندند.

با دیدن این منظره گفتم: سبحان الله! مختار که به شگفتى من‏پى برده بود گفت: ذکر خدا خوب است ولى چرا تسبیح گفتى؟!

گفتم: در سفر حج‏به محضر امام سجاد(ع)رسیدم. حضرت جویاى حال‏حرمله شد. وقتى برایش گفتم که او در کوفه زنده است، دست‏به‏آسمان بلند نموده، فرمود: خدایا داغى آهن و آتش را به اوبچشان. اکنون شاهد به اجابت رسیدن دعاى امام هستم. مختارپرسید: آیا به راستى این سخن را از امام سجاد(ع)شنیدى؟ گفتم: آرى به خدا سوگند شنیدم. مختار از مرکب خود به زیر آمد و دورکعت نماز بجا آورد و سجده‏هاى طولانى انجام داد. آن‏گاه فرمود: على بن‏الحسین(ع) نفرین‏هایى کرد و خداوند نفرین‏هاى او را به دست‏من اجرا نمود.

 


[ سه شنبه 89/9/30 ] [ 7:9 عصر ] [ م حجت ]

 

کی از کسانی که نزد مختار دارای موقعیت خاصی بود و مختار او را به خاطر قرابت و نزدیکی او با امیرالمؤمنین(ع) گرامی می داشت «عبدالله بن جعده بن هبیره» بود.

عمربن سعد نزد عبدالله بن جعده آمد و به او گفت: «برای من از مختار امان بگیر!» عبدالله وساطت کرد! و مختار این امان نامه را برای او نوشت: «این امان نامه ای است از مختار بن ابی عبید برای عمربن سعد بن ابی وقاص، تو در امان هستی به امان خدا، خودت و مالت و اهل و فرزندانت و تو به خاطر آنچه کرده ای، تا زمانی که اطاعت کنی و در خانه و شهر و نزد اهلت بمانی و حادثه ای به وجود نیاوری در امان خواهی بود.»

پس از آن، مأموران مختار و پیروان آل محمد(ص) و دیگران، او را می دیدند و مزاحم او نمی شدند و گروهی بر این امان نامه شهادت دادند و مختار هم عهد و پیمان بسته بود که به این امان نامه وفادار باشد، مگر این که عمر بن سعد حادثه ای بیافریند و خدا را بر این امر گواه گرفت.

مختار روزی به یارانش گفت: «فردا مردی را خواهم کشت که دارای این نشانه هاست: قدم هایی بزرگ، چشمان او در گودی فرورفته و ابروانش به هم چسبیده و کشته شدن او، مومنان و فرشتگان مقرب را شاد و خوشحال می کند.»

«هیثم بن اسود نخعی» نزد مختار بود، از آن نشانه ها دانست که مقصود او، عمر بن سعد است، به منزل آمد و فرزندش «عریان» را طلب کرد و او را نزد عمربن سعد فرستاد تا وی را از تصمیم مختار آگاه کند و به او بگوید که: «از خودت مواظبت کن.»

عمربن سعد گفت: «خدا پدرت را جزای خیر دهد! که شرط برادری را به جای آوردی، ولی مختار بعد از امان نامه ای که به من داده است چگونه می تواند که با من چنین کند؟!»

از این رو هنگامی که شب شد از منزلش بیرون رفت و غلامش را از تصمیمی که مختار درباره او گرفته و همچنین از امان نامه مختار آگاه کرد.

غلامش به او گفت: «مختار با تو شرط کرده است که تو کاری انجام ندهی چه حادثه ای بالاتر از این که تو، خانه و اهل خود را رها کرده و به اینجا آمده ای! هم اکنون بازگرد و بهانه ای برای نقض آن امان نامه به دست مختار نده.»
عمربن سعد نیز بازگشت. خبر رفتن عمر سعد را به مختار رساندند، مختار گفت: «مرا برگردن او زنجیر و سلسله ای است که او را دوباره بازگرداند.» صبح روز بعد مختار «ابوعمره» را فرستاد و به او فرمان داد که عمربن سعد را بیاورد، ابوعمره بر عمربن سعد وارد شد و به او گفت: «امیر را اجابت کن.»

عمر برخاست ولی از فرط اضطراب و رعب و وحشت، قدم بر روی لباس هایش گذاشت و لغزید، ابوعمره با شمشیر به او حمله کرد و او را از پای درآورد و به هلاکت رساند و سر او را در دامن قبایش گذارده و آورد و نزد مختار گذاشت.
مختار به «حفص» پسر عمر بن سعد که نزد وی بود رو کرد و گفت: «این سر را می شناسی؟» حفص گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و در ادامه گفت: «آری و بعد از او خیری در زندگی نیست.»

مختار گفت: «راست گفتی تو نیز بعد از او زنده نخواهی بود، حفص را به پدرش ملحق کنید.» پس حفص را نیز کشتند و سر او را نزد عمر بن سعد گذاشتند.

سپس مختار گفت: «عمر بن سعد را به جای حسین(ع) و حفص فرزند او رابه جای علی بن الحسین (علی اکبر) کشتم، اما این دو هرگز قابل مقایسه و برابری با آن دو نخواهند بود. به خدا سوگند اگر من سه چهارم قریش را به هلاکت برسانم برابر ارزش انگشتی از انگشتان حسین(ع) نخواهد بود.»کی از کسانی که نزد مختار دارای موقعیت خاصی بود و مختار او را به خاطر قرابت و نزدیکی او با امیرالمؤمنین(ع) گرامی می داشت «عبدالله بن جعده بن هبیره» بود.



[ دوشنبه 89/9/29 ] [ 3:37 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   116   117   118   119   120   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب