سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

درس فروتنی

عقربه ساعت روی 12 شب بود مسیرها خلوت بود نردیکی های منزل به دستور رییس جمهور ماشین توقف کرد پیاده به سمت دیگر خیابان رفت انجا که کارگر شهرداری مشغول تمیز کردن خیابان بود

بالای سرش ایستاد   وبه او که هنوز متوجه حضور کسی نبود سلام کرد کارگر بدون اینکه برگردد جواب سلامش را داد وبه کارش پرداخت اما او دست بردار نبود سلام مجددش همراه شد با دستی که پشت او زد این بار برگشت وبه صورت رییس جمهور خیره شد مات ومبهوت لحظاتی براو گذشت هرگز در مخیله اش هم نمی گنجید که در مقابل مسئول اجرایی کشور که ان همه در رسانه ها دیده وشنیده بود باشد 

خیز برداشت دستش راببوسد اما این حرکت فرز او با عکس العملی تندتر از رییس جمهور در پس کشیدن دستش وخم شدن وبوسیدن دستان کارگر ابتر وناتمام ماند  دستی برشانه اش گذاشت از سر لطف صورت وپیشانیش را هم بوسید وبه دلجویی واحوال پرسی از او پرداخت

او میخواست ضمن بررسی وضع کارگر شهرداری  خود را نیز به جلای همنشینی با پشتیبان اصلی انقلاب که به گفته امام راحل "صاحبان اصلی انقلاب ونظام  ومظهر کارامدی واقتدار بوده " صیقل داده وابی براتش درونش شود

پس از دقایقی شهید رجایی از او خداحافظی کرد  وبه سمت منزل حرکت کرد


[ سه شنبه 87/9/5 ] [ 5:57 عصر ] [ م حجت ]

نان امام زمان

اوایل جنگ برای شناسایی رفته  بودیم بعد از 3 شبانه روز اذوقه ما تمام شد مجبور شدیم از ریشه گیاهان تغذیه کنیم طلبه ای با ما بود که بریده بود میگفت من دچار شک شده ام شهید برونسی به او گفت :تو که نان امام زمان را میخوری چرا شک کردی؟ متاثر شد وگفت باید خودم را بسازم !

روزهای بعد اورا سرحال دیدم علت را جویا شدم  گفت :دیشب دیدم اقایی بالای سرم ایستاده  که صورتش افتاب را منعکس میکرد  گفت :برخیز !مگر فرزند اسلام وشهید انقلاب نگفت تو که نان امام زمان را میخوری نباید شک کنی ؟ سخن او حجت است پرسیدم :عاقبت ما چه میشود ؟گفت پیروزی با شماست اما اگر پیروزی واقعی میخواهید برای فرج من دعا کنید پرسیدم :من شهید میشوم ؟گفت :تو در همین مسیر شناسایی  شهید میشوی واز سینه به بالا چیزی از بدنت نمیماند به برونسی بگو جنازه ات را به قم ببرد که مادر وخواهرت منتظزند و..... چنین به شهادت رسید !


[ سه شنبه 87/9/5 ] [ 5:26 عصر ] [ م حجت ]

لطف الهی

وقتی برادرش حمید به شهادت رسید با وجود علاقه ای که به او داشت بی هیچ ابراز اندوهی با خواهرانش تماس گرفت وگفت :شهادت حمید از الطاف الهی به خانواده مابود

برای تشییع جنازه او هم نیامد ودر جبهه ماند به این قصد که وصیت حمید را که باز کردن راه کربلا بود جامه عمل بپوشد پس از سه ماه به دیدار خانواده آمد اما دیگر بعد از شهادت حمید روح در بدنش قرار نداشت  ومعلوم بود به زودی به جمع آنان می پیوندد

در برخورد اولی که با من داشت از خودش واز نقاط ضعفش واز خصوصیاتش برایم حرف زد او درس اول  زندگی  را با ایثار وسادگی وساده زیستی نشان داد ودرس بعدی را با عمل خود به تعهداتش ،زیرا فردای ازدواج به جبهه رفت !!!

شهید مهدی باکری از زبان همسر


[ چهارشنبه 87/8/1 ] [ 8:4 عصر ] [ م حجت ]

شهردار کجاست ؟

ساعت از 12 شب گذشته بود باران میبارید تلفنی خبردادند در بخشهائی از شهر سیل آمده  آقا مهدی را خبرکردم به سرعت ترتیب اعزام نیرو را داد شهردار هم همراه آخرین گروه به سمت منطقه رفت

فشار آب زیاد بود وحجم آب در حال افزایش برای کمک به سیل زده ها باید از میان جریان آب گل آلود که گاه تا کمر میرسید میگذشت در کنار خانه ای پیرزنی نشسته بود وناله میکرد آب اتاقهایش را فرا گرفته بود برداشتن فرش پر از گل ولای خانه اش کار مشکلی بود مهدی به شدت کار میکرد وعرق میریخت کارها که روبراه شد پیرزن به مهدی که در حال فعالیت بود نزدیک شد وگفت :خدا خیرت دهد مادر ! خدا عوضت دهد !نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست کاش او هم ذره ای از غیرت شمارا داشت  !مهدی(که شهردار  ارومیه بود )  به روی خودش نیاوردلبخندی زد وگفت : آره مادر کاش داشت ‍!

 

 از خاطرات شهید مهدی باکری


[ سه شنبه 87/7/30 ] [ 9:25 عصر ] [ م حجت ]

ساعتها را یادداشت میکنم

تنها جایی که میشد او را پیدا کنم محل کارش بود ار دور مارا دید ودستس تکان داد به طرفمان آمد سلام کرد ودست داد دفترچه ای را از جیبش در آورد وچیزی یادداشت کرد

گفتم :داداش این دفترچه چیست که هر وقت مارا می بینی ان را در می اوری ؟

خندید وگفت :وقتی شما دیدنم  می ایید ساعت را یادداشت میکنم آخرش همه را جمع میکنم یکی دوروز میشه حقوق ان را میریزم به صندوق سپاه

                                                                                          از خاطرات خواهر شهید محمد علی مشهد


[ دوشنبه 87/7/29 ] [ 4:13 عصر ] [ م حجت ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب