نگاه هشتم |
تو بیش از حد خدایی من اما هیچ هستم تو بسیاری ،زیادی ولی من کوچک و کم * من و یک روح خاکی من و قلبی زمینی تو اما بی نظیری تو اما نازنینی * من اینجا آبروی تو را بردم خدایا گمانم قهر کردی؟ مرا می بخشی آیا؟ * اگر گفتند دنیا چرا اینقدر زشت است بگو تقصیر این بود همین خاکی،همین پست * بگو که کارهایش همیشه اشتباه است بگو حتی نمازش نمازش هم گناه است * دلم بد جور تنگ است دلم را زیر و رو کن ببین روحم چروک است خودت آن را اتو کن * شبیه یک کتابم پر از ایراد و اشکال درختی بی نتیجه تمام واژه ها کال * بیا و خط بزن باز تمام صفحه ها را مرا بنویس از اول ولی این بار زیبا
(عرفان نظرآهاری)
[ سه شنبه 92/11/15 ] [ 3:54 عصر ] [ م حجت ]
میگویند علامه در ایام جوانی که در تبریز بوده یکبار خانم جوان بیوه ای را صیغه می کند و به خانه ی خود می برد . کرسی را گرم میکند و برای آن خانم غذا می آورد و میگوید : وقتی غذا خوردی ، زیر همین کرسی استراحت کن . بعد خود به اتاق دیگری می رود و مشغول مطالعه می شود . آن خانم تا پاسی از شب منتظر می ماند ولی از سیدمحمدحسین خبری نمی شود تا اینکه خوابش می برد . صبح سیّد او را برای نماز صبح بیدار می کند و برایش صبحانه می آورد . وقتی آن خانم صبحانه را صرف می کند ، سیّد مهریه اش را به او می دهد و می گوید : خیلی ممنون و به سلامت ! زن با تعجب می پرسد : پس چرا مرا صیغه کردی و او جواب می دهد : چون به حدی رسیده بودم که می دیدم قدرت نگهداری نفس خود از ارتکاب حرام را دارم . می خواستم نفسم را امتحان کنم ببینم آیا میتواند از لذت حلال هم صرف نظر کند یا نه ؟ الحمدلله دیشب فهمیدم عنان نفس خود را کاملا در کنترل دارم و از این بابت خیلی خوشحالم . . . [ پنج شنبه 92/11/10 ] [ 9:41 صبح ] [ م حجت ]
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند. مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟ جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود، می گوید: "از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...!" [ سه شنبه 92/11/8 ] [ 7:15 عصر ] [ م حجت ]
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواهد که با یکی از کارگراش حرف بزند. خیلی او را صدا میزند اما به خاطر شلوغی و سرو صدا، کارگر متوجه نمیشود. به ناچار مهندس، یک اسکناس 10 دلاری به پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا رو نگاه کند. کارگر 10 دلار را برمیدارد و تو جیبش میگذارد و بدون اینکه بالارا نگاه کند مشغول کارش میشود. بار دوم مهندس 50 دلار میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالارا نگاه کند پول را در جیبش میگذارد. بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالارا نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید. این داستان همان داستان زندگی انسان است، خدای مهربان همیشه نعمت ها را برای ما میفرستد اما ما سپاسگزار نیستیم. اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان میافتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگیاند، به خداوند روی میآوریم. بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد.
[ جمعه 92/11/4 ] [ 4:36 عصر ] [ م حجت ]
از آیتالله بهجـــت ســـوال شد: چـــه کنیـــم تا نماز صبحمـــان قضا نشـــود؟ در پاســـخ فرمودند: کســـی که باقی نمازهــــــایش را در اول وقت بخوانـــد خـــــدا او را برای نماز صـــــبح بیدار خواهد کــــــرد... [ سه شنبه 92/11/1 ] [ 4:51 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |