نگاه هشتم |
[ یکشنبه 89/5/17 ] [ 10:42 صبح ] [ م حجت ]
صاحبدلی برای اقامه نماز به مسجد رفت .نمازگزاران از او خواستند پس ازنماز برمنبر رود وپندگویدپذیرفت .برپله منبر نشست ...خطاب به جماعت گفت:مردم! هرکس ازشما میداند امروز تا شب زنده است برخیزد !هیچ کس بر نخاست ! گفت : هرکس از شما که خودرا آماده مرگ کرده برخیزد !باز کسی بر نخاست ! گفت :شگفتا ! ازشما که به ماندن اطمینان ندارید امابرای رفتن نیز آماده نیستید !!! [ شنبه 89/5/16 ] [ 4:38 عصر ] [ م حجت ]
امام حسین (ع): مهدی مادر عصرخویش غریب ومظلوم است تامیتوانید درباره او صحبت کنید ![]() [ جمعه 89/5/15 ] [ 11:34 صبح ] [ م حجت ]
[ جمعه 89/5/15 ] [ 10:58 صبح ] [ م حجت ]
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت... گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، کسی به او توجه نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود، یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمیآیم. کاش کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی. خدا گفت: تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد، ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی. دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند. سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه میآمد ... [ پنج شنبه 89/5/14 ] [ 10:59 صبح ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |