نگاه هشتم

لطفا کسی به این
سوالات امام صادق جواب دهد

 

 

 

 

 

 

 

مردى
از امام صادق علیه السلام نصیحتی خواست! آن حضرت به او
فرمودند:

1-
اگر خداى تعالى روزى را به عهده گرفته است غصه خوردنت براى چیست؟!

2-
اگر روزى تقسیم شده است، حرص و آز براى چیست؟!

3-
و اگر سنجش (در قیامت) حق است، پس ثروت اندوزى براى چیست؟!

4-
و اگر عوض دادن خداى تعالى حق است، پس بخل ورزیدن براى
چیست؟
!

5-
و اگر کیفر الهى آتش دوزخ است، پس گناه براى چیست؟!

6-
و اگر مرگ حق است، پس شادمانى براى چیست؟!

7-
و اگر (کارنامه) اعمال بر خدا عرضه مى‏شود، پس فریب براى چیست؟!

8-
و اگر گذر کردن بر صراط حق است، پس خودپسندى براى چیست؟!

9-
و اگر تمام چیزها به قضا و قدر است، پس اندوه براى چیست؟!

10-
و اگر دنیا ناپایدار است، پس اعتماد و آرامش به آن براى چیست؟!

 
من و تو که الان این مطلب را خواندیم، وقت آن است که چند
دقیقه‌ای به این چیست و چراها فکر کنیم
.


 


[ یکشنبه 89/5/17 ] [ 10:42 صبح ] [ م حجت ]
صاحبدلی برای اقامه نماز به مسجد رفت .نمازگزاران از او خواستند پس ازنماز برمنبر رود وپندگویدپذیرفت .برپله منبر نشست ...خطاب به جماعت گفت:مردم! هرکس ازشما میداند امروز تا شب زنده است برخیزد !هیچ کس بر نخاست !
گفت : هرکس از شما که خودرا آماده مرگ کرده برخیزد !باز کسی بر نخاست !
گفت :شگفتا ! ازشما که به ماندن اطمینان ندارید امابرای رفتن نیز آماده نیستید !!!

[ شنبه 89/5/16 ] [ 4:38 عصر ] [ م حجت ]


امام حسین (ع): مهدی مادر عصرخویش غریب ومظلوم است
تامیتوانید درباره او صحبت کنید


[ جمعه 89/5/15 ] [ 11:34 صبح ] [ م حجت ]


 

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود


مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال

پریشانش شدو کنارش نشست


مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه


چیز
 در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و

 

نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

 

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و

گفت:به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب

می سپارد وبا آن می رود

 

 

سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت

و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق

آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت

 

 

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست

 

بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد

اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت

 

 

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را

مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست

او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟

 

 

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان

دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم

 

مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی

چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری

زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم

داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده

 

در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش

 

 

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و

از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را

انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

 


پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق

رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام

و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد

از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم

من آرامش برگ را می پسندم

 


 

ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است

و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت

 

  

دوست من ....برگ یا سنگ بودن

انتخاب با توست


 



[ جمعه 89/5/15 ] [ 10:58 صبح ] [ م حجت ]
دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید، اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت...

گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید.

اما هیچ‌کس‌ جز پرنده‌هایی‌ که‌ قصد خوردنش‌ را داشتند یا حشره‌هایی‌ که‌ به‌ چشم‌ آذوقه‌ زمستان‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند، کسی‌ به‌ او توجه‌ نمی‌کرد.

دانه‌ خسته‌ بود از این‌ زندگی، از این‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و کوچکی‌ خسته‌ بود، یک‌ روز رو به‌ خدا کرد و گفت: نه، این‌ رسمش‌ نیست. من‌ به‌ چشم‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌آیم. کاش‌ کمی‌ بزرگتر، کمی‌ بزرگتر مرا می‌آفریدی.

خدا گفت: تو بزرگی، بزرگتر از آنچه‌ فکر می‌کنی. حیف‌ که‌ هیچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادی. رشد، ماجرایی‌ است‌ که‌ تو از خودت‌ دریغ‌ کرده‌ای. راستی‌ یادت‌ باشد تا وقتی‌ که‌ می‌خواهی‌ به‌ چشم‌ بیایی، دیده‌ نمی‌شوی. خودت‌ را از چشم‌ها پنهان‌ کن‌ تا دیده‌ شوی.

دانه‌ کوچک‌ معنی‌ حرف‌های‌ خدا را خوب‌ نفهمید، اما رفت‌ زیر خاک‌ و خودش‌ را پنهان‌ کرد. رفت‌ تا به‌ حرف‌های‌ خدا بیشتر فکر کند.

سال‌ها بعد دانه‌ کوچک‌ سپیداری‌ بلند و باشکوه‌ بود که‌ هیچ‌ کس‌ نمی‌توانست‌ ندیده‌اش‌ بگیرد؛ سپیداری‌ که‌ به‌ چشم‌ همه‌ می‌آمد ...

[ پنج شنبه 89/5/14 ] [ 10:59 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   141   142   143   144   145   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب