نگاه هشتم

هر وقت دلش می گرفت به کنار
رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش
را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
 آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست
کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
 ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از
خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
 - بهلول، چه می سازی؟
 بهلول با لحنی جدی گفت:
 - بهشت می سازم.
 همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
 - آن را می فروشی؟!
 بهلول گفت:
 - می فروشم.
 - قیمت آن چند دینار است؟
 - صد دینار.
 زبیده خاتون گفت:
 - من آن را می خرم.
 بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
 - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
 زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
 بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او
داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
 زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی
دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر
درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ
به زبیده خاتون داد و گفت:
 - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
 وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود
برای هارون تعریف کرد.
 صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر
آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد
دینار به بهلول داد و گفت:
 - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
 بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
 - به تو نمی فروشم.
 هارون گفت:
 - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
 بهلول گفت:
 - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
 هارون ناراحت شد و پرسید:
 - چرا؟
 بهلول گفت:
 - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو
نمی فروشم!



























































[ پنج شنبه 89/7/15 ] [ 11:5 صبح ] [ م حجت ]

[ یکشنبه 89/7/11 ] [ 8:32 عصر ] [ م حجت ]


دوستان
خدا! تمام دلخوشی من به نامهای شماست .نه از رفتارتان چیزی در من هست نه از
باورهایتان .از آن یقین عمیقی که شما را استوانه های زمین میکند در من اثری حتی
نیست تمام رابطه من باشما 

با اسمهایتان بنداست به نخ نازک کلمه من
فقط همین را در خودم سراغ دارم که وقتی اسمهایتان می اید جوریم میشود یک جوری که
مثل اول عشق است مثل وقتی است که از کسی یک خاطره خیلی خوب دارید والبته من با
همین نخ خیلی خوشم وقتی
فکرش را میکنم که میشد اسمهاتان را ندانم میشد هیچ طوریم نشود از تکرار واژه حسین
(ع) میشد دلم نخواهد بزنم به سر وسینه وقتی این فکرها را میکنم می گویم "عجب
نخی "

البته
این وضعی که من هستم حسودی وترس دارد حسودی به آنها که شما برایشان فقط یک واژه
نیستید وقتی بودن ونبودن اسمهاتان اینقدر فرق میکند پس بود ونبود نورتان وخودتان
درون کسی ؟ وای چه 

اتفاقی میشود ؟

ترس
هم که معلوم است وقتی زندگی معنوی آدم به رشته به این نازکی بند باشد یک روز فقط
اگر یک روز این ریسمان نازک عشق را موریانه ای بپوساند ما به کجا پرتاب خواهیم شد
؟

به
ابدیت لا یزال نیستی ؟ به نا کجای بی وجود ؟ خلا مطلق ؟

حال
من مثل غاری است که قبلا دهانه ای به روشنایی داشته دهانه ای که از آن نور وگرما
می ریخته  تو ولجن دیواره ها وکپک زمین را
می خشکانده است

ولی
حالا سنگهای خود ساخته ام تمام مسیر عبور نور را بسته اند

شده
ام غار بی منفذ والبته غاربی  منفذ که اسمش
غار نیست شکافی توی زمین است هیچکس هم نمی فهمد که روزی غار بوده چون حالا مدفون
زیر سنگهاست  تنها فرقی که بین من با خاک وسنگ
اطرافم  

مانده این است که پیش از بسته شدن
دهانه روشناییم کسی نامهای شما را انگار در من فریاد کرده است فریاد کرده
محمد  علی فاطمه صادق رضا ... (علیهم
السلام )

الان
من مسدود شده ام ولی نه که غار بوده ام هنوز این نامها در من تکرار میشود پژواک
اسمها لای دیواره ها وسنگهام مانده تنها بارقه امیدی که حالا هست همین است که
رهگذری از این جا بگذرد 

وپژواک این نامها را از زیر صخره ها بشنود سنگها را بزند
کنار وباز مرا به روشنایی برساند

تمام
دلخوشی من به پژواک نامهای شماست چه شیرین است نامهاتان !

 از کتاب خدا خانه دارد خانم فاطمه شهیدی  


[ یکشنبه 89/7/11 ] [ 6:36 عصر ] [ م حجت ]
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او.... 
شیخ احوال بهلول را پرسید. 
گفتند او مردی دیوانه است. 
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. 
شیخ پیش او رفت و سلام کرد. 
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. 
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.. 
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ 
عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. 
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. 
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. 
بهلول پرسید چه کسی هستی؟ 
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. 
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ 
عرض کرد آری... 
سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد. 
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. 
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید. 
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. 
بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ 
عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد. 
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. 
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. 
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. 
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. 
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و 
ادامه داد: 
در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. 
و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد. 

[ شنبه 89/7/10 ] [ 5:20 عصر ] [ م حجت ]
20070610_1111216218_

[ جمعه 89/7/9 ] [ 10:58 صبح ] [ م حجت ]
<   <<   126   127   128   129   130   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب