سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

در روزهایی که علامه طباطبایی در سوگ همسرشان محزون و متأثر بود و اشک فراوانی از دیدگانش بر گونه ها جاری می ساخت، یکی از شاگردان سبب این همه آشفتگی و ناراحتی علامه را از این بابت جویا شده بود، علامه پاسخ داده بود:

« مرگ حق است، همه باید بمیریم، من برای مرگ همسرم گریه نمی کنم، گریه من از صفا و کدبانوگری و محبت های خانم بود.

من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام. در نجف با سختی هایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی اطلاع بودم، اداره زندگی به عهده خانم بود. در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم کاش این عمل را انجام داده بود.

در تمام دوران زندگی هیچ گاه به من نگفت چرا فلان عمل را انجام دادی؟ یا چرا ترک کردی؟... من این همه محبت و صفا را چگونه می توانم فراموش کنم. »


[ یکشنبه 90/8/8 ] [ 8:46 صبح ] [ م حجت ]


[ پنج شنبه 90/8/5 ] [ 3:56 عصر ] [ م حجت ]

جملات زیبا گیله مرد


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 3:51 عصر ] [ م حجت ]

علامه طباطبایى اهل مراقبه بود، یک وقت خدمت آن بزرگوار رسیدیم که دستور العملى به ما بدهد فرمود:مراقبه و محاسبه این حالت را، شخص ‍ سالک باید از ابتداى سیر و سلوک تا انتهاء ملتزم باشد.

فرمود آخر شب ، قبل از خواب اعمالى را که در روز انجام داده اید بررسى کنید.

هر یک از اعمالتان که خوب بود خدا را براى آن حمد و سپاس گویید و توفیق انجام بهتر آن را در روز بعد از خداوند مسالت کنید.

اگر خداى ناکرده تقصیر و یا خطایى مرتکب شده بودید، فورا توبه کنید و تصمیم بگیرید که دیگر آن را انجام ندهید. اگر دیدید خلاف هاى شما متعدد است تصمیم بگیرید فردا آن را کم کنید.

خلاصه فرمود: مراقبه و محاسبه باید همیشه باشد.

حتى در این اواخر که نمى توانست درست حرف بزند یکى از رفقاء از ایشان خواسته بود توصیه هایى بفرمایید باز فرمود:مراقبه ، محاسبه .


[ سه شنبه 90/8/3 ] [ 3:39 عصر ] [ م حجت ]

 

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد… از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم… قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد.دعوا

 راست ی آیا این حال خیلی از عهد های ما با خدا نیست ؟؟؟؟وااااای

 


[ دوشنبه 90/8/2 ] [ 8:12 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   76   77   78   79   80   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب