نگاه هشتم

سلام! شهر عزادارِ مرد اقیانوس
دقیقه‏های غم‏انگیز و سرد بی‏فانوس
کجاست مرقد گل‏های پرپرت ای شهر!
بگو چه آمده از غصه بر سرت ای شهر
بهار پشت درت را کجا کنم پیدا
مدینه! زمزمه کن سوگوارهایت را
چه فصل‏ها که تو را بی‏بهار باریدند
چه چشم‏ها که تو را داغدار باریدند
تو را که سهم درختانت از تبر زین است
و تا ابد سر گلدسته‏هات پایین است
مدینه! پنجره‏هایت چقدر غمبارند
چقدر آینه‏هایت گرفته و تارند
کجاست رهگذر کوچه‏های هاشمی‏ات
بگو چه می‏گذرد بر عزیز فاطمی‏ات؟
هوای پنجره‏هایت هنوز بارانی است؟
بهشت گمشده‏ات روبه‏روی دریا نیست؟
شب است و آمده‏ام تا ستاره‏ات باشم
کنار روشنی ماهِ پاره‏ات باشم
به لحظه‏های غریبت چقدر محتاجم
به عطر روشن سیبت چقدر محتاجم
بخوان که بشنوم آواز هفت‏بندت را
ترانه‏های یتیمان دردمندت را
هزار سال از این خواب بر نمی‏خیزم
از این مجاورت ناب بر نمی‏خیزم
سلام! شهر بناهای مرمر و سنگی
سلام شهر سیاه و سفید و یکرنگی
به صحن آینه بندت چقدر نزدیکم
به آستان بلندت چقدر نزدیکم
مدینه! تا گل خورشید چند فرسنگ است؟
برایم از غم زهرا بگو دلم تنگ است 


[ یکشنبه 90/1/28 ] [ 11:40 صبح ] [ م حجت ]

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!


[ یکشنبه 90/1/21 ] [ 6:6 عصر ] [ م حجت ]

زن مگو مرد آفرین روزگار 

زن مگو بنت الجلال اخت الوقار 

زن مگو عرش خدا را قائمه 

یک محمد یک علی یک فاطمه

میلاد زینب کبری(علیها السلام) مباک باد


[ جمعه 90/1/19 ] [ 9:6 عصر ] [ م حجت ]

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما 
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را 
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

عرفان نظر اهاری 


[ سه شنبه 90/1/16 ] [ 6:32 عصر ] [ م حجت ]

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ... 

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! 

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! 

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!! 

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! 

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! 

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! 

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! 

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!! 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

 


[ دوشنبه 90/1/15 ] [ 5:52 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   101   102   103   104   105   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب