نگاه هشتم |
رفته بود زیارت امام رضا (علیه السلام) کلی گریه کرده بود چشمانش سرخ شده بود به آقا گفته بود :این همه درس خواندیم آمدیم طلبگی تا نوکری شما را بکنیم اینکه نمیشود عمری نوکری اربابمان را بکنیم ولی او را نبینیم. از حرم که باز میگشت به دلش افتاد چهل جمعه درچهل مسجد مشهد ختم زیارت عاشورا کند؛ چهل جمعه شوخی که نبود هر شب جمعه که میرسید بیقرارییش بیشتر میشد با خود میگفت کی میشود تا جمعه چهلم فرا برسد؛ هفتهها گذشت تا هفته چهلم رسید دل توی دلش نبود هیجان تمام وجودش را گرفته بود قدمهایش را بلند تر برداشت نفسهایش به شماره افتاد وارد حیاط مسجد شد کنار حوض مسجد نشت تا نفسی تازه کند دستانش را در آب فروبرد سردی آب دستانش را نوازش می دادماهی های قرمز حوض از لای انگشتانش عبور می کردند انگار به دستانش بوسه می زدند وضو یش را که گرفت وارد شبستان مسجد شد نور سبزیاز چراغ بالای محراب برروی کاشی های فیروزه ایی جلوه ایی زیبا به مسجد داده بود . گوشهای از مسجد نشست؛ زیر یکی از پنجرهها که نور چراغ برق از پنجرههایش نمایان بود. کتاب دعای کوچکش را باز کرد همان کتاب دعایی که پدرش به خط زیبای خودش نوشته بود .صفحه ی زیارت عاشورا را باز کرد؛ السلام اول را که گفت بغضش ترکید،درد و دلش گل کرد آقا تو اجازه بده، حسین جان مولا جان تو شفاعت کن تا فرزندت مهدی را ببینم. جملات آرام آرام از جلوی چشمانش میگذشت ،محانسش خیس اشک شده بود؛ قطرات اشک آرام آرام از روی گونههایش به روی زمین میافتاد. به صد سلام آخر زیارت عاشورا رسید،احساس کرد که این سلام های آخر را آهستهتر بخواند؛ دل توی دلش نبود با خود می گفت :ای کاش به جای صد سلام هزارتا سلام در زیارت عاشورا بود به سلام آخر که رسید احساس میکرد که لیاقت ندارد ناامید شده بود به سجده افتاد اللهم لک الحمد، الحمد الشاکرین لک خدایا برای توست حمد و ستایش. دلش نمیخواست از سجده سر بردارد اصلا رویش نمیشد با خود می گفت ای کاش در این سجده میمردم؛ خدا یا میشود جان مرا بگیری . خستگی چهل هفته به یک باره بر تنش سنگینی می کرد ؛ سر از سجده برداشت تا نماز زیارت بخواند تا خواست الله اکبررا بگوید نگاهش به سمت کوچه افتاد به ناگاه نور سفیدی از خانهای نمایان شد. با عجله خود را به جلوی پنجره رساند، خدایا این چه نوری است به دلش افتاده بود که نکند این همان نور مرادش باشد. دوان دوان خود را به آن خانه رساند. آنقدر عجله داشت که نفهمید اصلا کفشهایش را نپوشیده است به در خانه که رسید در باز شد وارد خانه شد خانهای گلی و سادهای بود اتاقها را یکی پس از دیگری طی کرد؛ به یکباره دلش فرو ریخت چشمش را به چشم امامش گره زد از شوق نزدیک بود جانش به در آید.به خود که آمد جسدی را دید که رویش را پارچه سفیدی پوشانده بودند به یکباره فضا سکوت بود و سکوت، آقا نگاهی به سید باقر انداخت و فرمود :چله نشینی نمیخواهد مثل این پیر زن باش خودمان به دیدنت میآییم خواست بپرسد که این پیرزن چه کرده است ؛ به منی که سالهاست قال الصادق و قال الباقر گفتهام، برتری یافته است؛ این جملات را در ذهنش مرور میکرد که دوباره آقا رو کرد به سید و گفت: این زن به خاطر حفظ حجاب و عفافش هفت سال از خانه بیرون نیامده است سید ناگهان به فکر فرو رفت و در ذهنش رضا خان را لعنت کرد؛ همینکه به خود آمد دیگر آقا را ندید. [ جمعه 90/1/5 ] [ 6:40 عصر ] [ م حجت ]
پدری نقشه جهان نمارا قطعه قطعه کرد ومقابل فرزندش گذاشت وگفت :درستش کن کودک گفت :نمی توانم پدر گفت پشت این نقشه تصویر آدمی نقش بسته است .آدم را درست کن تا دنیا درست شود ! [ سه شنبه 90/1/2 ] [ 11:8 صبح ] [ م حجت ]
خدایادرآینده این سال پرده خویش را برمن بپوشان ووچهره ام را به نو رخود منور کن وبه محبت خویش دوستم بدار ومرا به مقام خشنودی خود وبزرگواری شریفت وعطای بزرگت نائل کن وبه من از بهترین چیزی که نزد توست واز بهترین چیزی که به بهترین خلقت عطا میکنی عطا کن مرا بردین وآیین ابراهیم وبه بهترین مرگها بمیران .خدایا مرا دراین سال از هر کاری یا گفتاری یا عملی که مرا از تو دور کند دورم بدار وبه سوی کار وگفتار وعملی که مرا به تو نزدیک سازد بکشان . خدایا امسال مرا در حفظ وپناه وکنف خودت قرارم بده وپرده عافیت خویش را بر من بپوشان مرا پیرو صالحان از اولیای گذشته قرار بده وبه آنها ملحقم کن .به تو پناه می برم از این که فراگیردم خطا وستم وزیاده رویم بر خویشتنوپیرویم از هوای نفس وسرگرمیم به شهوات ودرنتیجه میان من ورحمت ورضای تو حائل گردد وکار بدانجا کشد که فراموش درگاهن شوم وبدانچه خشم وغضب توست دست زنم .... بخشی از دعای سال نو -مفاتیح الجنان [ دوشنبه 90/1/1 ] [ 3:35 عصر ] [ م حجت ]
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟ [ چهارشنبه 89/12/25 ] [ 3:41 عصر ] [ م حجت ]
پدر چهار تا بچه اینها را گذاشت توی اتاق و گفت اینجاها را مرتب کنید تا من برگردم. میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش. یکی از بچهها که گیج بود یادش رفت. یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و اینها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد جمع کنیم، مرتب کنیم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد، بعد میرود چیز خوب برایش میآورد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که هم اینجا است. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم. آخرش آن بچه شرور همه جا را ریخت به همدیگر. هی میریخت به هم، هی میدید این دارد میخندد. خوشحال است، ناراحت نمیشود. وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد. ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. زرنگ باش، نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن از درس اخلاق استاد دولابی [ شنبه 89/12/7 ] [ 7:4 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |