نگاه هشتم

غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
هر که از چشم بیفتاد محلش ندهند
عبد آلوده شدن خار شدن هم دارد
عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد
همه با درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری از کوی تو بیمار شدن هم دارد
ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست
بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد
آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده
این همه عقده تلنبار شدن هم دارد
از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد
نکند منتظر مردن مایی آقا؟!ـ
این بدی مانع دیدار شدن هم دارد
ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم
عفلت از یار گرفتار شدن هم دارد



[ جمعه 90/2/2 ] [ 9:34 عصر ] [ م حجت ]

 

زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ایاز دلش سر در میآورد و نه پرنده های روی شانه هایش آواز
میخواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجمادتردید مانده بود.

خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوبارهگرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به

درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یادمیآوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم
از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییزگذاشتیم.

اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا میخواهی تا ابد به این معرفت بسنده
کنی؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که
هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو
به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو، فاصلهای تلخ
و سرد است که نامش زمستان است. فاصلهای که در آن باید خلوت
و تأمل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی
را.
و تو پذیرفتی. اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان
تازهات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم
ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی
است پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز! و زمین ایمان آورد و جهان
گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و
جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.

عرفان نظراهاری

 


[ پنج شنبه 90/2/1 ] [ 4:49 عصر ] [ م حجت ]


از عالمی پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟

 گفت : چهار اصل

1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم.

2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم.

3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.

4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.

 


[ دوشنبه 90/1/29 ] [ 4:54 عصر ] [ م حجت ]

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!


[ یکشنبه 90/1/21 ] [ 6:6 عصر ] [ م حجت ]

زن مگو مرد آفرین روزگار 

زن مگو بنت الجلال اخت الوقار 

زن مگو عرش خدا را قائمه 

یک محمد یک علی یک فاطمه

میلاد زینب کبری(علیها السلام) مباک باد


[ جمعه 90/1/19 ] [ 9:6 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب