نگاه هشتم |
آدمی وپرنده پرنده ای بر شانه های انسان نشست انسان با تعجب رو به او کرد وگفت :من که درخت نیستم!تو نمیتوانی روی شانه های من بنشینی پرنده گفت :فرق درخت وادم را خوب میدانم فقط گاه پرنده وانسان را اشتباه میگیرم انسان خندید پرنده گفت :راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظورش را نفهمید ولی باز هم خندید! پرنده گفت :نمیدانی چقدر در اسمان جای تو خالیست وانسان دیگر نخندید ! گویی در اعماق خاطراتش چیزی را به یاد اورد چیزی که نمیدانست چیست شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی پرنده گفت :غیر از تو پرنده های دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است که پر واز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند ان را فراموش میکند پرنده این را گفت ورفت انسان با دیدگانش پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد وبه یاد اورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش اسمان بود وچیزی شبیه دلتنگی در دلش موج زد انگاه خدا به شانه های کوچک انسان دست گذاشت وگفت : یادت هست تو را با دو بال ودو پا آفریدم ؟ زمین واسمان هردو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی راستی عزیزمن بالهایت را کجا گذاشتی ؟ انسان دستی بر شانه هایش زد وجای خالی چیزی را حس کرد آن گاه سر در اغوش خدا گذاشت وگریست !! ازسوپر مارکت بهشتی`V LHVHHHH [ دوشنبه 87/3/6 ] [ 7:28 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |