نگاه هشتم |
مثل هر بار برای تو نوشتم: دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟ و ای کاش که این جمعه بیایی! دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی؟ تو کجایی.... و تو انگار به قلبم بنویسی: که چرا هیچ نگویند مگر این منجی دلسوز، طرفدار ندارد، که غریب است و عجیب است که پس از قرن و هزاره هنوزم که هنوز است دو چشمش به ره است و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش، زیاد است، که گویند به اندازه یک « بدر» علمدار ندارد! و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد! و شاید پاسخ امام عصر علیهالسلام: تو خودت! ای مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی، ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟ تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟»، تو کجایی؟!! باز گویی که مگر کاستیای بُد ز امامت، ز هدایت، ز محبت، ز غمخوارگی و مهر و عطوفت تو پنداشتهای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟ چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟ چه کسی در پی هر غصهی تو اشک چکانده؟ چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟ چه کسی راه به روی تو گشوده؟ چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد؟ چه زمانها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد؟... و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی تو کجایی؟! و ای کاش بیایی!! هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی... هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی خواهش نفس شده یار و خدایت، و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت، و به آفاق نبردند صدایت و غریب است امامت من که هستم، تو کجایی؟ تو خودت! کاش بیایی به خودت کاش بیایی...! به خودت کاش بیایی...! [ چهارشنبه 91/4/14 ] [ 11:25 صبح ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |