سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. 
آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود. 

سنگ‌پشت تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید. 

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. 
کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. 
و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی... 
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود 
و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد ! 
چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن است. 
حتی اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. 
و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا. 
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت... . 
دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. 
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و رفت، حتی‌ اگر اندکی؛ و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ می کشید...

عرفان نظرآهاری


[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 5:22 عصر ] [ م حجت ]
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب