نگاه هشتم

حکمت حکایتی ز لب دلربای توست 
جان کلام در سخن جانفزای توست

اشراق اگر به مدرسه نوری فکنده است 
آن نور، نور شعله چشم‌های توست

دست شفا نجات نبخشد به درد و رنج 
داروی درد عشق به دارالشفای توست

حاجت به فهم شرح اشارات شیخ نیست 
تا چشم ما به چشم اشارت‌نمای توست

با عقل سرخ، هستی و مستی به هم نساخت 
خون جای باده قسمت جام بلای توست

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب 
کز هر زبان که می‌شنوم، ماجرای توست

«عادل» بگو چگونه دم از عشق می‌زنی 
آنجا که آفتاب برآید نه جای توست 


[ دوشنبه 89/2/13 ] [ 9:38 عصر ] [ م حجت ]
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب