قصیده «حمید سبزواری» برای ولادت حضرت علی (ع)
من چون مدیح گویم آن یکه مرد را
«حمید سبزواری»، شاعر آیینی، قصیدهای با نام «فرزند کعبه» برای ولادت حضرت علی (ع) سروده است.
تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
بر تارک ستیغ برآمد شعاع صبح
چونان پر خروس ز سیمینه مغفرش
موجی برآمد از زبر کوه زرفشان
پاشید بر کران افق زر احمرش
جیب افق ز رنگ فلق لالهگونه شد
بر آن نثار آمده بس در و گوهرش
نقاش صنع از قلم زرنگار ریخت
شنگرف سوده در خط دیباج اخضرش
مشاطه سحر به دو صد رنگ دلپذیر
آراست باغ و راغ به دست فسونگرش
پیک نسیم سر خوش و دلکش وزید و داشت
داروی جان ز رایحه مشگ و عنبرش
گلبوسه زد به چهر عروسان بوستان
با بشکفد شقایق و مینا و عبهرش
نرمک نهاد پای به گلبرگ ضیمران
انسان که باژگون نشود لاله در برش
آهسته پر کشید به آغوش شاخسار
تا کودک شکوفه نلغزد ز بسترش
وا کرد چشم نرگس شهلا به بوسهای
گل خنده زد ز عاطفت مهر پرورش
خورشید کمکم از افق دشتهای دور
بر شد چنان که کوه و دمن شد مسخرش
پرتو فشاند بر سر هر کاخ و کومهای
آفاق زنده گشت ز چهر منورش
برزد علم به پهنه گسترده زمین
تسلیم شد کران به کران در برابرش
تا بسترد، ز روی زمین زنگ تیرگی
صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش
تا چهر باختر برهد از ظلام شب
قندیل آفتاب برآمد ز خاورش
ظلمت زدوده گشت ز سیمای روشنش
دهشت ربوده گشت ز رخسار انورش
آمد فراز مکه و تا نقش کعبه دید
انبوه زر فشاند به هر کوی و معبرش
بیدار گشت مکه، دیاری که سالها
بد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش
بگشوده گشت پنجرهها یک به یک به صبح
تا نور آفتاب بتابد به منظرش
خلقی برون شد از در هر آشیانهای
هر کس به کارسازی رزق مقدرش
آن یک به کوی آمد و آن یک به کارگاه
آن یک به سوق آمد و آن یک به متجرش
جمعی روان شدند سوی کعبه کز نیاز
بوسند خاک پایگه آسمان فرش
بد کعبه در مبانه آن شهر یادگار
از دوده خلیل و سماعیل و هاجرش
با چار رکن محکم استاده سرفراز
حصنی که هست قائمه هفت کشورش
گویی به انتظار کسی بود آن سرای
تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش
ناگه در آن حریم مهین بانویی کریم
پیدا شد و کرامت پیدا، ز منظرش
او بانویی ز جمله نکویان دهر بود
نادیده چشم عالم از آن نکوترش
حجب و وقار بود بر اندام زینتش
قدس و عفاف بود به رخساره زیورش
اندر قریش پاک زنی بود مردوار
بوطالب بزرگ پسندیده شوهرش
از خاندان هاشم، وز دوده خلیل
زیینده بانویی و برازنده همسرش
میخواست کردگار کزین خاندان پاک
نخلی برآورد شرف و مردمی برش
میخواست کردگار کزین زوج مهرزاد
طفلی به عرصه آرد، تابنده اخترش
میخواست کردگار کزین دودمان پاک
مردی به پای دارد، چون کوه پیکرش
میخواست کردگار فرازنده مهتری
کز آن به روزگار نجویند بهترش
میخواست کردگار که میراث عدل و داد
بخشد به دادخواهترین دادگسترش
میخواست کردگار ز دامان فاطمه (س)
زوجی برای فاطمه بانوی محشرش
میخواست کردگار، یکی بحر گسترد
تا موج خیزد از دل در خون شناورش
میخواست کردگار برآرد برادری
آب آور برادر و غمخوار خواهرش
میخواست کردگار، یکی خواهر آورد
تا برکشد به دوش لوای برادرش
میخواست کردگار، که در دشت کربلا
گلبوتهها ببیند و گلهای پرپرش
میخواست کردگار، یکی طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد یار پیمبرش
بازو چو برگشاد بر باروی ستم
بازوی او گشاید باروی خیبرش
اندر مصاف کفر چو شمشیر برکشد
بنیان کفر برکند و عمرو و عنترش
وندر بر جماعت مسکین و دردمند
سیلاب اشک بارد از دیده ترش
گاهی یتیم را بنوازد چنان پدر
گاهی صغیر را به عطوفت چو مادرش
زهری به کام دشمن و شهدی به کام دوست
کان طرفه را به نام بخوانند حیدرش
اندر طواف خانه همی بود فاطمه (س)
چونان که زهره در دوران گرد محورش
چشمش بدان سرای که تا صاحب سرای
آید به پیشواز و بخواند به محضرش
آن روز میهمان خدا بود فاطمه
یاللعجب که خانه فرو بسته بد، درش
او را ودیعهای ز خدا بود در مشیم
میخواست تا ودیعه نهد در برابرش
لختی به انتظار به گرد حرم گذشت
سوزنده از شراره آزرم، پیکرش
ناگه ز سوی خانه یکی ایزدی خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش
پهلو شکافت خانه و شد معبری پدید
خانه خدای فاطمه را خواند در برش
وآن گه به هم برآمد آن سهمگین شکاف
آنسان که هیچ دیده نیارست باورش
از این شگفت واقعه طی شد همی سه روز
لرزید خانه باز ز فرمان دیگرش
بعد از سه روز باز پدید آمد آن شکاف
چونان صدف ز سینه برآورد گوهرش
بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سرای
شادان ز میزبانی دادار اکبرش
اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق
طفلی چو ماهپاره، در آغوش مادرش
طفلی چنان که مادر هستی نپرورد
دیگر چنو به دایره مردپرورش
طفلی چنان که خامه صورتگر خیال
آنسان که نقش اوست نیارد مصورش
طفلی چنان که قافیه سازان روزگار
واماندهاند در بر طبع سخنورش
طفلی چنان که دیده بینندگان ندید
مانند او به عرصه و محراب و منبرش
طفلی چنان که رایت اسلام از او بلند
کوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش
توفنده همچو رعد به پیکار دشمنان
لرزنده همچو بید به نزدیک داورش
دستیش بهر کوشش و هنگامه و نبرد
دستی پی حمایت مظلوم و مضطرش
دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام
وز بهر انتقام برون دست دیگرش
دستیش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضه شمشیر و خنجرش
دستی به پایمردی از پا فتادگان
دستی به پاسداری اسلام و دفترش
دستیش بر پرستش و پیمان و پاس حق
دستیش بر ستیزش بت خواه و بت گرش
دستی به سوی خالق و دستی به سوی خلق
دستی پی نوازش و دستی به کیفرش
دستی به سوی تیره گردن کشان دراز
دستی به سوی میثم و عمار و بوذرش
با این دو دست و بازوی مردانه جز علی (ع)
دیگر که راست نام یداله فراخورش؟
خواهم مدیح گفتن فرزند کعبه را
باشد که را مدیح یدالله میسرش؟
آن را که زیب قامت او (هل اتی) بود
آن را که هست خواجه (لولاک) رهبرش
آن را که در مجاهده و طاعت و سخا
ایزد ستوده است به قرآن مکررش
آن را که گر نزاد همی مادر زمان
هستی عقیم بود ز پوری دلاورش
آن را که تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در کف اعمی برادرش
من چون مدیح گویم آن را که در نبرد
مردان روزگار بخواندند صفدرش
من چون مدیح گویم آن را که در نماز
بخشود بر فقیر نگین بهاورش
من چون مدیح گویم آن را که مصطفی (ص)
بگزید بهر فاطمه، شایسته دخترش
من چون مدیح گویم آن یکه مرد را
کز رزم بر نتافت عنان تکاورش
من چون مدیح گویم آن را که در غدیر
بنشاند کردگار به جای پیمبرش
گویندگان سرودند بسیار چامهها
از من چنان نیاید بستودن ایدرش
من این سخن سرودم و شرمندهام ز خویش
کز قطره کمترم بر پهنای کوثرش
باشد که در شمار مرا توشه آورد
یک ذره از غبار قدمهای قنبرش
گفتم من این قصیده به معیار آن که گفت
صبح از حمایل سحر آهیخت خنجرش