نگاه هشتم

 

آویزان طناب خود

کوهنورد توی تاریکی شب ساکش رو برداشت و از کوه برفی شروع به بالا رفتن کرد

 

ا و پس از سا لها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست،

تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

در یکی از پرتگاههای مسیر نزدیک قله  ناگهان پایش سر خورد و از کوه پرت شد!

از ترس داشت زهره ترک می شد!

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد

بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود

 

و در این لحظه  برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد

" خدایا کمکم کن"

ندا آمد:

" از من چه می خواهی؟ "

ای خدا نجاتم بده!

"واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟"

گفت : آره !

باز  ندا آمد : طنابت رو پاره کن

کوهنورد ترجیح داد آروم باشه و هیچ کاری نکنه ......

صبح روز بعد گروه نجات جسد یک کوهنورد را در ارتفاع  یک متری از زمین که از یک طناب آویزان بود و از سرما یخ زده بود پیدا کردند

راستی ما چقدر به طناب خودمون وابسته ایم

 


[ جمعه 87/12/23 ] [ 6:23 عصر ] [ م حجت ]
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب