نگاه هشتم |
مهر هشتم 3 آقا! تنها بودیم صدای ناله های همدیگر را میشنیدیم ولی هر چه دست میکشیدیم هم را پیدا نمیکردیم دستهایمان را کشیده بودیم جلو کورمال کورمال دور خودمان میچرخیدیم ودنبال چیزی که نبود میگشتم بعد همانی شد که خودتان میدانید صدای شما امد از پشت تاریکی اول گفتید سلام نمیدانید چه حالی شدیم از وقتی از ان بالا افتاده بودیم کسی بهمان سلام نکرده بود صدایتان خیلی اشنا بود ولی هر چه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلا شنیده بودیم گفتید: من اینجایم اینجا تاریک نیست !من فانوس دارم ! اقا دلمان غنج رفت داد زدیم: کجا ؟کدام طرف؟ گفتید: یک قدم جلوتر ! از ذوق جیغ شیدیم یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلو تر !یک دفعه گیج شدک ما مد تها بود داشتیم می چرخیدیم حالا دیگر یادمان نمی امد که اول به کدام جهت امده بودیم تو قبل از چرخیدن !نه اصلا یادمان نمی امد پای بالا رفته را به کدام جهت باید میگذاشتیم که اسمش جلوتر باشد ؟ نمیدانم گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود باز چرخیدیم اینها همه را یادتان هست که ، خب حالا یک مطلب کوچک ما هنوز همانجاییم اقا ! تو همان حالها !داریم میچر خیم تا شاید دور بعد بفهمیم عجیب است ؟ نه ؟باورتان نمیشود ؟ هستیم دیگر ! درست همان جا ! فقط فرفی که کرده صدای شما یواشتر میاید هرهر موجهای تاریکی هم بلندتر شده است ! خب نیامدم اینجا که داستان را از اول تعریف کنم میخواستم بگویم آقا ! ما فانوس نداریم خب ؟ اینجا هم تاریک است حالا شما هی از پشت موج بگویید بیا جلوتر ! عجب بد بختی است ما نمیدانیم شما کدام طرفید ؟ جلوتر کجاست ؟ چه وضع گریه داری داریم همینطور دستمان روی تن تاریکی است داریم میچرخیم صدای شما می اید یک پای ما توی هوا ست اشکهایمان میریزند وسط ذایره ای که دور ش میچرخیم آقا !فانوس را بگیرید بالاتر ! همین اقا !من اصلا امده بودم همین را بگویم :فانوس را بگیرید بالاتر ! پیرزنی که کنارم بود گفت جوان !اگر زیارتت تمام شده مفاتیح را بده من هم بخوانم "تمام شده بود زیارتم ؟... زیارتش ؟ * * چمدان را توی کوپه گذاشتم دیدم بقچه اش نیست گشتم همه جارا توی ایستگاه نبود قطار سوت کشید پریدم توی کوپه قطار راه افتاد سرم را چسباندم به شیشه از گنبد که رد شدیم یادم افتاد که جا مانده همان جا آن گوشه زل زده به ضریح [ یکشنبه 87/8/26 ] [ 6:47 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |