سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

مهر هشتم 2

کفشهای من وپاهای برهنه او ،هردو به صحن رسیدیم گفتم:تند نرو باید اول اذن دخول بخوانیم اجازه ورود بگیریم پاهای عریانش از شوق رفتن لرزیدند  مبهوت نگاهم کرد گفتم من میخواهنم تو تکرار کن ....

عصایش را به زمین کوفت این جور ادبها مال اهل مدینه خودشان است همانها که هرروز به درسشان می امدند ما اهل بیابانیم درور از آب وابادی ولایت !ما اعرابی هستیم بیابان فراق نشین اعرابی ادب سرش نمیشود

(اعرابی به مسجد پیامبر امد چون نیاز پیدا کرد ادرار کرد صحابه براشفتند پیامبر فرمود با او مدارا کنید)

گفت با ما مدارا میکنند گفتم همین طور برویم تو ؟ هیچ نگوییم ؟ گفت فقط سرت را بینداز پایین وبرو تو به زبان بیابان نشینی این یعنی اذن دخول !

سرش را انداخت پایین وبا پاهای برهنه از شوق لرزان دوید طرف حرم  گفتم بیا سلام کنیم  سلام برتو ای ...

شبان ایستاده بود وطوری غریب طفلک نمیفهمید حرفها به زبان او نبود نگاهش کردم تا شاید سلام کندهنوز مات بود .. در من ؟ یا کنارم ؟نمیدانم !دست روی سینه اش گذاشت :السلام علیک یا دوست ! سیدی مولای مهربان

ایستادیم گوشه دیوار  گفتم بیا زیارت نامه بخوانیم رفتم مفاتیح بیاورم با من نیامد پوستینش را انداخت کف زمین  نشست سرش را گذاشت به دیوار زل زد به به ضریح مفاتیح در دستم باز بود گفتم  بگو سلام برتو ای نورخدا در تاریکی زمین !نگفت

ناگهان با لحن زنی غمگین که کسی اش مرده باشد نوحه کرد از آن بالا بالا ما را انداختند پایین ! آقا تاریک بود چه جور آن پایین را می گویم چشم چشم را نمیدید مثل اتاق تاریک باشد نه !مثل شب رود خانه شاید هم مثل رودخانه ی یک شب .غلیظ ! دست که میبردیم جلو دستمان توی تاریکی گیر میکرد  موجهای تاریکی هرهر میریختند روی هم !ترسیده بودیم اقا ! چه جور !خالی بود دور وبرمان را میگویم  هیچ نبود  نه چیزی که بشود گرفت نه چیزی که بشود رویش ایستاد یا به ان تکیه کرد مثل بیابان لخت  ؟نه !تو بیابان لااقل زیر پای ادم یگ چیزی هست ولی انجا نبود حتی زیر پایمان خالی بود ....

                                                                                       ادامه دارد


[ شنبه 87/8/25 ] [ 5:55 عصر ] [ م حجت ]
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب