نگاه هشتم |
کاش ماهم ...! حقوقش را گرفت وبه طرف صندوق کمک به جبهه رفت 1000 تومان از حقوق 1200 تومانیش را در صندوق انداخت وبقیه را در جیب گذاشت ورفت ! توی بازار دیدمش خرید میکرد شب که برگشت خانه دست خالی بود تعجب کردم وسراغ خریدهایش را گرفتم گفت :حتما اشتباه گرفتی من نبودم زن همسایه چند بار آمد درب خانه از او تشکر کند واو خانه نبود ! رفته بودیم تشییع جنازه دست تو دست هم دنبال جمعیت بودیم وگریه کنان می خواندیم رفیقان میروند نوبت به نوبت خدایا نوبتم کی خواهد آمد ؟ حال عجیبی داشت تمام راه را یکسره اشک ریخت با خودم گفتم کارش تمومه رفتنی شده حسرت به دل گفتم خدایا نوبتم هرگز نیاید ! عصبانی شد وگفت اگه امیدی به شهادت نداری با من حرف نزن ! تلخ گفتم شوخی کردم گفت شوخیش هم عیب داره ! دستم را گرفت تا بهشت رضا برد گفت اگه تا مراسم تدفین شهید رفتی فکر شهادت یک لحظه هم رهات نمیکنه ! [ پنج شنبه 87/7/18 ] [ 5:25 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |