وقتی آقای بهشتی وارد شد، همه به احترام ایشان بلند شدند وشوخی با ایشان شروع شد. یکی میگفت: حاج آقا امشب خیلی نورانی شدهاید. خیلی زیبا وخوشگل شدهاید. ایشان هم خندید و گفت: «چشم شما زیبا میبیند، من فرق نکردهام.» ولی واقعا نورانیتر شده بود. دختر شهید بهشتی از قولمادرشان میگفت: پدرم در آن روز ابتدا غسل شهادت کرد و سپس لباس نو پوشید و از خانهبیرون رفت.
وقتی آقای بهشتی وارد شد، همه به احترام ایشان بلند شدند و شوخی باایشان شروع شد. یکی میگفت: حاج آقا امشب خیلی نورانی شدهاید. خیلی زیبا و خوشگلشدهاید. ایشان هم خندید و گفت: «چشم شما زیبا میبیند، من فرق نکردهام.» ولیواقعا نورانیتر شده بود. جلو رفتند و نشستند. در اینمیان، یک دفعه به جمعیت گفت: بچهها بوی بهشت میآید. آیا شما هم این بو را استشماممیکنید؟ پس از این جمله بود که دیگر ما نفهمیدیم قضیه چه شد. این قدر انفجار شدیدو سریع بود که هیچ کس از بازماندگان این فاجعه از لحظه انفجار چیزی به یاد ندارند،ولی این نکته را می دانم که خیلی چهره ایشان بشاش و نورانی شده بود. نکته مهم وباور نکردنی این بود که من در زیر آوار که هیچ امیدی به نجات نداشتم، احساس کردم واین را دیدم که نور بسیار شدیدی مثل نور چند پرژکتور قوی در اطراف تریبونی که آقایبهشتی در آنجا به شهادت رسید، در حال تابیدن است. از کسانی که مثل من زیر آواربودند، پرسیدم این نور شدید چیست؟ من را مسخره میکردند که برقها قطع شده است؛ نورکجا بود، ولی واقعا برای لحظاتی این نور بود.
بعدها در مصاحبهای که بافرزند بزرگ دکتر شهیدبهشتی، دکتر سیدمحمدرضا بهشتی داشتم، به من گفت: پس از شهادتپدرم، به دلیل شدت علاقهای که مرحوم علامه طباطبایی، صاحب تفسیر گران سنگ المیزانبه شاگرد برجسته و خاص خود (پدرم) داشت، وقتی اطرافیان خواسته بودند به نحوی خبرشهادت را از ایشان مخفی کنند و یا به گونهای دیگر جلوه دهند تا به ایشان صدمه روحینخورد. مرحوم علامه به آنها گفته بود شما می خواهید چی را از من مخفی کنید؟ من الاندارم دکتر بهشتی را جلوی چشمانم می بینم که لحظه لحظه دارد در آسمان اوجمیگیرد.