نگاه هشتم

حرکت در خود یا جاده ؟!

کوله پشتی را برداشت وراه افتاد که دنبال خدا بگردد وگفت :تا خدا از کوله ام پر نشود بر نمی گردم نهالی کوچک ورنجور کنار جاده بود مسافر خنده کنان گفت :چه تلخ است کنار جاده بودن ونرفتن ودرخت زیر لب گفت :ولی تلختر اینکه بروی وبی ره آورد برگردی کاش میدانستی آنچه به دنبال آنی همین جاست

مسافر رفت وگفت :یک درخت که پایش در گل است از حرکت چه میداند او لذت جستجو را نمیداند ونشنید که درخت پاسخ داد :اما من جستجو را از خود آغاز کرده ام وسفرم را کسی نمی بیند جز آن که باید

مسافر رفت در حالیکه کوله اش سنگین بود هزارسال پر پیچ وخم را رفت وبازگشت رنجور ونومید ام غرورش را گم کرده بود به ابتدای جاده رسید درختی هزارساله رادید بلند بالا وسبز زیر سایه اش نشست ات لختی بیاساید اما درخت او را میشناخت گفت:سلام مسافر در کوله ات چه داری ؟مرا مهمان کن مسافر گفت :شرمنده ام کوله ام خالیست

درخت گفت :چه خوب وقتی هیچ نداری همه چیز داری اما آن روز که میرفتی در کوله ات همه چیز داشتی غرور کمترینش بود حالا در کوله ات جا برای خدا هست

وقدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت دستهایش از اشراق پر شد وچشمهایش از حیرت درخشید وگفت :

هزار سال رفتم ونیافتم وتو نرفته این همه را یافتی !درخت گفت :

زیرا تو در جاده رفتی ومن در خودم وپیمودن خود دشوارتر از پیمودن جاده هاست

 از کتاب سوپر مارکت بهشتی


[ پنج شنبه 87/3/2 ] [ 1:49 عصر ] [ م حجت ]

اسیتگاه آخر کجاست ؟!

قطاری که به مقصد خدا میرفت  لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد وپیامبر رو به جهانیان کرد وگفت :مقصد ما خداست

کیست که با ما سفر کند ؟ کیست که رنج و عشق را توامان خواهد ؟کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است فقط برای گذ شتن ؟

قرن ها گذشت اما از ادمیان بیشمار جز اندکی سوار بر قطار نشدند از دنیا تا خدا هزار ایستگاه بود ودر هر ایستگاه مسافری پیاده میشد قطار سبک میشد که سبکی قانون خداست

قطاری که به مقصد خدا میرفت به ایستگاه بهشت رسید پیامبر گفت :اینجا بهشت است مسافران بهشتی پیاده شوند اما اینجا ایستگاه اخر نیست انها که پیاده شدند بهشتی شدند اما اندکی ماندند قطار دوباره حرکت کرد وبهشت را پشت سر گذاشت

انگاه خدا رو به مسافرانش کرد وگفت :درود بر شما راز من همین بود اند که مرا بخواهد در ایستگاه بهشت پیاده نمیشود  وان هنگام که قطار به ایستگاه اخر رسید دیگر نه قطاری بود ونه مسافری !!


[ سه شنبه 87/2/31 ] [ 11:2 عصر ] [ م حجت ]

از خدا چه میخواهید؟

روز قسمت بود خدا هستی را قسمت میکرد خداوند گفت :چیزی از من بخواهید هرچه باشد خواهم داد سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خداوند بخشنده است وهر کس چیزی طلبید یکی بالی برای پریدن یکی پایی برای دوید ن و یکی جثه ای برزگ وآن یکی چشمانی تیز یکی دریا را انتخاب کرد وان یکی اسمان را و...

در این میان کرمی کوچک جلو امد رو به خدا کرد وگفت :خدایا از تو چیز زیادی از این هستی نمیخواهم  نه چشمانی تیز  نه جثه ای بزرگ نه بالی نه پایی  نه اسمان ونه دریا  تنها کمی از خودت را به من بده وبس!

وخدا کمی نور به او داد نام او شد کرم شب تاب

خدا گفت :ان که  نوری با خود دارد بزرگ میشود حتی اگر به قدر ذره ای باشد تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی ! ورو به دیگران کرد وگفت :کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نطلبید

از :سوپر مارکت بهشتی


[ دوشنبه 87/2/30 ] [ 9:45 عصر ] [ م حجت ]

Up Ribbon: طناب ابلیس

طناب ابلیس

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود که ابلیس را دید که طنابهایی بر دوش داشت ودر حال گذر است کنجکاو شد وپرسید :

این طنابها برای چیست ؟واو جواب داد برای اسارت  ادمیزاد طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس وسست ایمان وطنابهای کلفت برای کسانی است که دیر وسوسه میشوند سپس از کیسه ای  طنابهای پاره شده را بیرون ریخت

 وگفت :این طنابها را نیز انسان های با ایمان که راضی به رضای خداوندند وبر او توکل دارند پاره کرده اند واسارت را نپذیرفته اند

مر دگفت :طناب من کدام است ؟ ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این طنابهای پاره را گره بزنم خطای تورا به حساب دیگران میگذارم

مرد قبول کرد ابلیس خنده کنان گفت : عجب با این ریسمانهای پاره هم میشود انسانهایی چون تورا به بندگی گرفت !!


[ سه شنبه 87/2/24 ] [ 7:55 عصر ] [ م حجت ]

برگه هایتان را دریابید !!

 

پیامبر اکرم فرمودند :

اگر مومنی بمیرد وتنها یک برگه که بر آن علمی باشد از خود به جای گذارد همان ورقه در روز قیامت میان او آتش دوزخ حایل شود وخداوند به هر حرفی که بر آن نوشته شده باشد شهری هفت بار از دنیا وسیعتر به او خواهد بخشید


[ شنبه 87/2/21 ] [ 10:0 عصر ] [ م حجت ]
<   <<   71   72   73      >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب