سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

من پادشاه نیستم

"من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید" این را به عرب بیابانی گفت

عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه قبایل به او ایمان آورده بودند لکنت گرفته بود آمده بود جمله ای بگوید ونتوانسته بود وکلماتش بریده بریده شده بودند رسول الله از جایش بلند شده بود آمده بود نزدیک وناگهان اورا در آغوش گرفته بود تنگ تنگ

آن طور که تنشان  تن هم را لمس کند در گوشش گفته بود " من برادر توام " گفته بود فکر میکنی من کیم ؟فکر میکنی پادشاهم ؟نه!من از آن سلطان ها که خیال میکنی نیستم من اصلا پادشاه نیستم من محمدم پسر همان بیابانهایی که تو از آن آمده ای من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر میدوشید حتی نگفته بود پسر عبدلله وآمنه است حرف دایه صحرا نشینش را پیش کشیده بود که مرد راحتتر باشد آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه او وگفته بود "هون علیک " آسان بگیر من برادرتم

مرد بیابانی خندید وصورت اورا بوسید "عجب برادری دارم "

ادامه دارد

از کتاب خدا خانه دارد فاطمه شهیدی


[ شنبه 87/1/3 ] [ 10:19 صبح ] [ م حجت ]
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب