سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نگاه هشتم

کفشهای جلیل

گرفته وپریشان بود غروب ها در چمن زار دانشگاه برابر غروب مینشست میگفت زیباترین منظره خلقت غروب خورشید است

پرسیدم :گرفته ای ؟ آهی کشید وگفت :از فاصله ها می نالم از اینکه یکی نمیتواند خودش را سیر کند ودیگری در اوج مستی ولاقیدی است

گفتم :مثلا ؟ گفت :همین سید همت خودمان امروز دیدمش بسیج دانشگاه بود اسمش را برای اعزام به جبهه نوشت اما کفشهایش پاره بود  متوجه شدم همان کفشهای ترم اولشه مگه یک جفت کفش چقدر میتونه .... حتما دستش تنگه ...

بعد تشری به خودش زد که چرا باید دو سه جفت کفش نو داشته باشم ؟

عصر فردائی که قرار بود سید همت جبهه برود جلیل را دیدم که تندی به اتاق آمد یک جفت کفش را در نایلونی پیچاند وبه طرف اتاق سید همت رفت قبلا اتاق را پاییده بود که سید نباشد در حالیکه نایلون را به هم اتاقی  او میداد گفت این کفشهای سید همت است دست من امانت بود لطفا از او تشکر کنید !

در جواب هم اتاقیش که میپرسید : بگم چه کسی اینها را آورده ؟گفت که خودش میداند

نمیدانم آن شب سید همت چگونه خوابید اما جلیل خیلی خوشحال بود

امروز که من پریشان به هردو فکر میکنم چقدر خود را تا شهادت دور می بینم آن دو شهیدان سید همت موسوی وجلیل جایشی بودند !


[ یکشنبه 87/7/21 ] [ 4:20 عصر ] [ م حجت ]

کاش ماهم ...!

حقوقش را گرفت وبه طرف صندوق کمک به جبهه رفت 1000 تومان از حقوق 1200 تومانیش را در صندوق انداخت وبقیه را در جیب گذاشت ورفت !

توی بازار دیدمش خرید میکرد شب که برگشت خانه دست خالی بود تعجب کردم وسراغ خریدهایش را گرفتم گفت :حتما اشتباه گرفتی من نبودم

زن همسایه چند بار آمد درب خانه از او تشکر کند واو خانه نبود !

رفته بودیم تشییع جنازه دست تو دست هم دنبال جمعیت بودیم وگریه کنان می خواندیم

رفیقان میروند نوبت به نوبت  خدایا نوبتم کی خواهد آمد ؟

حال عجیبی داشت تمام راه را یکسره اشک ریخت با خودم گفتم کارش تمومه رفتنی شده

حسرت به دل گفتم خدایا نوبتم هرگز نیاید !

عصبانی شد وگفت اگه امیدی به شهادت نداری با من حرف نزن !

تلخ گفتم شوخی کردم  گفت شوخیش هم عیب داره !

دستم را گرفت تا بهشت رضا برد گفت اگه تا مراسم تدفین شهید رفتی فکر شهادت یک لحظه هم رهات نمیکنه !

 


[ پنج شنبه 87/7/18 ] [ 5:25 عصر ] [ م حجت ]

کاش ما هم .....

گفتم میرم برات خواستگاری بگم پسرم چه کاره است ؟ گفت بگو بسیجی پادگان امام رضاست

گفتم تو که عاشق سپاهی چرا پاسدار نمیشی ؟ گفت من کجا سپاه کجا هنوز لیاقت ندارم

پاسدارهایی که آمده بودند مراسم ختم میگفتند توی سپاه فرمانده بود !!

                                                               *************

گفت تا وقتی جنگ باشه باید جبهه باشم میخام اردواج کنم دینم کامل شود تا مانعی برای شهادت  نباشد واگه شهید شدم شماهم به اجر وثواب میرسید

مادرش هم میگفت محمد علی مال شهادته اون قدر جبهه میفرستمش تا شهید شود اگر راضی ای زنش شو 

خودم قبول کردم با خودم گفتم امثال ما باید به اینا جواب بدن

مراسم یک مهمانی ساده بود لباس عروسی هم نبود حلقه هم همان حلقه نامزدی بود

دو روز بعد ساکش را بست ورفت  یک ماه ونیم انجا بود ویک روز اینجا

این بار گفته بود زودتر بر می گردم همه چیز را آماده کرده بودم برای شروع زندگی داشتم پرده ها را میدوختم که خبر شهادتش را آوردند ...

                                                                             خاطراتی از  شهید محمد علی رثایی  


[ سه شنبه 87/7/16 ] [ 7:29 عصر ] [ م حجت ]

خواب

در اتاق باز شد نور خیره کننده ای  تابید بیرون چند رنگ داشت مثل رنگین کمان

محمد علی رفت توی اتاق زانو زد روبه روی نور خواستم خودم را به اتاق نزدیکتر کنم ولی پاهام سست شده بود جلو نمیرفت وچشم هام نمی دید

بیدار شدم دیدم خواهرم هراسان تو رختخوابش نشسته خوابم را براش گفتم گفت :منم همین خواب را دیدم

معراج که رفته بودیم یکی از دوستاشو دیدم برامون گفت چطور شهید شده درست همان شب وتوی همان ساعت !!

                                                                                                                      از کتاب کاش ماهم ... خاطرات شهید محمد علی رثائی


[ یکشنبه 87/7/14 ] [ 4:34 عصر ] [ م حجت ]

نشانی

از دژبانی تلفن زدند گفتند یکی امده نشانی های "رثائی " را میده وسراغشو میگیره

تند خودم را رسوندم انجا پیرزنی بود میگفت :هرماه میامد خونه مون برام پول میاورد اسمش محمد علی بود یک روز راه افتادم دنبالش اومد تا اینجا چند ماهه به من سر نزده نگرانشم ...

بهش گفتیم شهید شده نشست همونجا وشروع کرد به گریه کردن ....


[ یکشنبه 87/7/14 ] [ 4:32 عصر ] [ م حجت ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ
پیوندهای روزانه
موضوعات وب